#عشق_و_یک_غرور_پارت_50

با چهره ای عصبی و صدایی خشمگین گفت:

- چه طور منو با کسه دیگه ای اشتباه گرفته ای خانوم؟!

در حالی که سعی می کردم جو موجود را هرچه زود تر به نفع خودم به پایان برسانم گفتم:

- آخه دوستم ماشینی همانند ماشین شما داره ، هم اکنون از خونه ی دوستم خارج شدین از این جهت مطمئن بودم خودشون هستند.

- لطفا بار دیگه اگه خواستی با دوستت همراه بشی اول اطمینان پیدا کن که این طور مزاحم وقت دیگران نشی دوشیزه خانم!

دو کلمه ی آخر را چنان بیان کرد که انگار آب یخ روی سرم ریختند و از نسبتی که به من داد حسابی دلخور و دمغ شدم و از نزدیک ماشین ، خودم را کنار کشیدم ولی نگاه خیره و کنجکاوش هم چنان به من دوخته شده بود تا اینکه با یه تیکاف سریع اتومبیل از جایش کنده شد و به سرعت هم چون نقطه ای از جلوی دیدگانم محوشد. هرچند چرخ های عقب اتومبیل بر اثر سرما و یخبندان بر آسفالت لغزش شدیدی ایجاد نمود.

باد سردی که ناگهان وزیدن گرفته بود موجب شد تا پالتویم را با دوستم درو خود بپیچم ولی از برخورد به وجود آمده خیلی گرفته و افکارم مغشوش شد اگر این مرد یکی از بستگان ماندانا باشد پس چرا اینطور بی پروا برخورد می کرد . حتما فهمیده است که منظورم از دوست همان مانداناست.

شب قبل برف باریده و حال زمین زیر پایم یخ زده و سر می نمود. با احتیاط قدم هایم را برمی داشتم و همچنان به آن مرد غریبه می اندیشیدم . پیش خود گفتم:« حیف نیست مردی با این چهره ی جذاب و نفس گیر این چنین برخورد بی ادبانه ای نسبت به شخص مقابلش داره، حتی اگه من دوست ماندانا هم نبودم اون حق نداشت چنین رفتاری باهام داشته باشه» وقتی وارد دانشگاه شدم نرگس به نزدم آمد و با شوق گفت:

- شیوا دیشب دیدی چه برفی اومد واقعا تماشایی بود.

با کنجکاوی به چهره اش چشم دوختم و گفتم:

- مگه تا به حال برف ندیدی؟!

- بی ذوق ! چرا ولی این اولین برف زمستانی و در جای خودش با صفاست.

با تکان دادن سر و چهره ای گرفته با او همگام شدم . نرگس با تعجب سقلمه ای به دستم زد و گفت:

- هی! این جا نیستی ، میشه بگی چی شده انقدر پکر و گرفته هستی؟

- با رفتن عزیز جون احساس تنهایی می کنم.

- خب عوضش درس اعتماد به نفس و مستقل بودن رو یاد میگیری، مثل من. تو رو خدا اون سگرمه هاتو باز کن دلم گرفت.

با لبخند زورکی ، گوشه های لبم کش آمد و درد گرفت ولی گویی او با این عکس العملم کمی قانع شد. ساعت های درس با اساتید مختلف به سرعت سپری شد و وقت رفتن به خانه رسید ، امروز کمی دیرتر به خنه می رفتم چون دو ساعت اضافه برای ما گذاشته بودند. از جهتی چون خیابان هم یخ زده بود باید با احتیاط گام بر می داشتم .

احساس کرخی به انگشتانمرسوخ کرده و از این جهت درب خانه را به سختی گشوذم. پله ها را بالا رفتم و قبل اینکه وارد درب ورودی پذارایی شوم یرم را چرخاندم و به این منظور که شاید پنجره ی اتاق ماندانا همانند دفعه ی قبل گشوده ببینم ، ولی نا امید با پنجره ی بسته رو به رو شدم. البته با این هوای سرد و سوزناک عجیب به نظر نمی رسید.

خانه ئر نبود عزیز دل گیر و آزار دهنده می نمود ، چون همیشه این ساعت منتظر ناهار و آماده بودم ، به سمت یخچال رفتم و کنسروی خارج نموده و داخل ظرفی پر از قوطی قرار دادم تا گرم شود. در این فاصله به اتاقم رفتم و مشغول تعویض مانتو شدم. لحظات به سرعت سپری شدند و ساعت تقریبا نه شب را نشان می داد. در رفتن به جشن تردید داشتم . به نوعی از یادآوری آن نگاه خشن ، مضطرب ونگران بودم. اگر یک بار دیگر او را با چهره ای عصبی ومشهده می کردم مطمئنم تمامی اعتماد به نفسم را از دست می دادم. فقط نمی دانم چرا آن مرد برخلاف صدایش که گرم به گوش می رسید چهره اش خشن می نمود .

با صدای زنگ تلفن به سمت آن رفته و گوشی را برداشتم :


romangram.com | @romangram_com