#عشق_و_یک_غرور_پارت_49

- باشه تسلیم ، حتما همین طوریه که خودت می گی ، پس با این تفاضیل مواظب باش، در حیاط و همین طور اتاق خوابت رو قفل کن فهمیدی؟ تلفن همراهت رو شارژ کن و همیشه با خودت داشته باش.

وقتی مادر تمامی سفارش های لازم را نمود . پس از قطع ارتباطمان مدتی کوتاه گوشی هم چنان در دستم بود مکالمه را قطع نمود. پس ار قطع ارتباطمان مدتی کوتاه گوشی همچنان در دستم بود و به آن خیره شده بودم. چقدر خانواده ام نگرانم بودند ولی من دیگر آن دختر بچه ی کوچک نبودم، می تونستم از خودم به خوبی محاقظت کنم، چند ساعتی از تماس مادر گذشته بود که دوباره صدای زنگ تلفن مرا نتوجه خودش کرد و این بار صدای گرم و نازک ماندانا را تشخیص دادم :

- شیواجون، زنگ زدم بهت بگم فرداشب یادت نره ، از ساعت هشت الی آخر.

با تعجب میان حرفش گفتم:

- یعنی چی الی آخر؟

صفحه 108

با خنده ای مستانه و لحنی مهربان گفت :

- یعنی اینکه امکان داره جشنمون تا نزدیکی ها ی صبح طول بکشه، خوشبختانه سالنی که برای این طور جشن انتخاب کرده ایم سر پوشیده ست و از گزند سرما در امانیم.

- مگه جشن تو خونه ی خودتون برگزار نمی شه؟

- چرا، در واقع از قسمت سر پوشیده ی منزل اشتفاده می کنیم و قسمت رو باز برای جشن های تابستانی اختصاص داره.

- چه جالب! پس این مکان دیدن داره

-چه جورم، راستی عزیزت رفت؟

با تاثری که در صدایم موج می زد:

-آره، همین چند ساعت قبل اونو تا ترمینال همراهی نمودم.خیلی دلش می خواست جشن تولدت باشه اما دیدی که نشد، از شانس بد بلیت هواپیما هم براش گیر نیومدو مجبور شد با اتوبوس بره که به مراسم برسه.

- عیبی نداره، اگه خدا بخواد سال بعد، چون من هر سال تولدم رو جشن می گیرم.

خیلی دل دل کردم تا موضوع دیدن آن مرد را بگوسم اما نتوانستم از این با صدای ماندانا دوباره متوجه او شدم:

- پس تا فردا خداحافظ.

پس از قطع ارتباط به رخت خوابم رفتم و با اندیشه ی اینکه عزیز الان کجاست . چه می کند خواب چشمانم را روبود.

صبح روز بعد هنگام رفتن به ئانشگاه ماشین ماندانا را دیدم که از پارکینگ خارج می شد، سریع به طرفش گام برمی داشتم، از آن جایی که سرما تمامی پنجره های ماشین را مات کرده بود شهص راننده به خوبی قابل رویت نبود . به جانب درب ماشین رفتم و با انگشتم چند ضربه به شیشه ی آن نواختم.وقتی پنجره ی ماشین پایین کشیده شد ناگاه نففس در سینه ام حبس شد. از آن چه که رو به رویم می دیدم دچار شوک شدم. پشت فرمان همان جوان دیروزی نشسته بود ولی این بار چشمانش خمار و تمسخر آمیز و تا حدی خشن ، موجب تپیدن دردناک قلبم شد. با لحنی مستاصل گفتم:

- می بخشید شمارو با یکی دیگه اشتباه گرقتم.


romangram.com | @romangram_com