#عشق_و_یک_غرور_پارت_48
درست دو روز به جشن تولد ماندانا باقی بود که از شهر شیراز به عزیز خبر رسید یکی از دوستان قدیمی و بسیار صمیمی اش به رحمت خدا رفته است، عزیز هم بسیار بی تابی می کرد، گفت:
- اگه شسراز نرم خیلی بد می شه ، اون دوست سال هاس جوونی ام بود و در واقع من و اون خدا بیامرز بهترین دوران رو با هم گذروندیم از طرفی نمی تونم تورو تنها رها کنم.....
با عجله میان حرفش گفتم:
- نگرانی تون بی مورده عزیز، دیگه الان با چند ماه پیش فرق کرده ، من اینجا برای خودم دوستانی یافتم و می تونم در موقع ناراحتی به اونا تکیه کنم ، شما هم بهتره برید و به مراسم ختم دوستتون برسید . اصلا شما نباید تا این حد خودتون رو پاسوز من کنید و تو خونه حبس بشید. لازمه گاهی مسافرت برید مطمئن باشید من از پس خودم بر میام.
- می دونم عزیزم، تو هم جوانی مهم تر ازهمه یک دختر زیبا تو یه شهر غریب لازمه که کسی مراقبت باشه و نسبت به تو نباید بی تفاوت باشیم. طفلکی ماندانا چقدر اصرار داشت که من تو تولدش شرکت کنم. خ.ب لابد قسمت نبوده.
آن شب به عزیز کمک کردم تا چمدانش را ببندد و در حالی که رویم را می بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
- تو این مدتی که من نیستم خوب مراقب خودت باش . مبادا کسی رو که نمی شناسی تو خونه راه بدی.
چهره ی دلنشین و چروکیده اش را بوسیدم و به اطمینان دادم که هر وقت کاری یا اتفاقی برایم پیش آمد با ماندانا و خاله مونس در میان بگذارم . از آن جهت که روز بعد تعطیلی بود به کمک عزیز شتافتم و او را تا ترمینال راهنمایی و بدرقه نمودم . بار ها به او یاد آور شدم که به محض رسیدن با من تماس بگیرد و او با اطمینان گفت:
- خیالت راحت دخترم ، نمی ذارم زیاد تنها بمونی ، همین که مراسم ختم تموم بشه حرکت می کنم.
وقتی به خانه رسیدم از اینکه جای خالیه عزیز را مشاهده نمودم قلبم فشرد و دو قطره اشک از چشمانم روی گونه هایم سرازیر شد .
با تلنگری به خود گفتم«هی دختر چته؟ مگه اصرار نداشتی این مدت رو تنهایی سر کنی، حالا چی شده که با رفتن عزیز جونت این جوری مایوس شدی!» به سمت دستشویی رفتم و اشک هایم را با آب سرد از جلوی چشمم زدودم . با صدای زنگ تلفن روی مبل نشیتم و گوشی را با احتیاط براداشتم . صدای گرم مادر به گوشم رسید:
- شیواجون عزیز، عزیز حرکت کرد؟
- آره مادر جون الان یک ساعتی میشه که تو اتوبوس به مقصد شیراز حرکت کرده.
- تو حالت خوبه؟ اگه احساس تنهایی می کنی بگم پدرت بیاد اونجا موافقی؟
- نه مادرمن ، پدر رو از کار و زندگی ننداز ، مگه دانشجو هی دیگه ای که تو این شهر درس می خونند با والدین شون هستند من باید عادت کنم در ثانی عزیز بهم اطمینان داده بعد از مراسم ختم ، خودش رو به من برسونه این چنرد روز رو می تونم تنهایی سپری کنم.
- آخه تو اونجا تنهایی دلم هزار راه میره...
میان حرفش دویدم
- مادرجون من تنها نیستم، دوستان خوبی دارم ، مخصوصا که یکی از اون ها همسایه ی ماست دختر خوب و با کمالاتیه، اگه حرفم رو قبول نداری از عزیز جون بپرسید . تو طول این چند وقت عزیز با اون خیلی مانوس شده.
- حالا این حرفارو به خاطر من می گی یا واقعا صحت داره؟
- نه به خدا، عزیز جون خودش در جریانه ، فکر می کنی اگه من تنها بودم اون منو اینجا تنها می ذاشت ، عزیز به این خانواده خیلی اطمینان داره.
romangram.com | @romangram_com