#عشق_و_یک_غرور_پارت_47

این بار عزیز مجددا به او گفت:

- کارتون فقط با قطعات کامپیوتریه یا تخصص دیگه ای هم دارید؟

- راستش پدرم صاحب چندین کارخانه در داخل کشور و یکی دوتا توی خارج از کشوره، اونا قطعات مهندسی می سازن از اونا کسه دیگه ای نمی سازه و قادر به ساختن نیس. بعضی از اون قطعات بسیار تخصصیه و برای کار های خاص به کار میره و فقط با سفارش دقیق مشتری ها ساخته می شه، کار من هم به یک شاخه از اون چیزهایی که گقتم:

مربوط میشه، متوجه شدید عزیزجون یا بیشتر توضیح بدم؟

- نه عزیزم، اون قدر ها هم پیر و کم عقل نشدم. با این توضیحی که برام دادی حالا بهتر از خودتون متوجه چگونگی کارتون شدم.

با گفتهی عزیز همگی لبخند بر لب آوردیم. بعد از لحظاتی کوتاه خاله مونس در کنار عزیز گرم گرفته و من هم با ماندانا مشغول تماشای آلبوم عکس خانوادگی مان شدیم.آن شب با خوردن آبگوشت خوشمزه ای که عزیز تدارک دیده بود به همه خوش گذشت و شبی به یاد ماندنی برایمان شد.

.................................................. ..........

روز ها پشت سر هم سپری می شد و امتحانات میان ترم را یکی پس از دیگری به پایان رساندم. در همان روز ها متوجه نزدیک شدن زمان تولد ماندانا بودم، از این رو با دوستم نرگس قرار گذاشتیم که به اتفاق او هدیه ای برای ماندانا تهیه کنم. آن روز کلی داخل بازار گشتیم؛خر چه فکر کردم هدیه ای که در خور سان او باشد پیدا نکردم. مستاصل رو به نرگس گفتم:

- آخه تو رو واسه چی دنباله خودم کشوندم؟ نا شلامتی تو هم دختری!بهم یه ایده ای یا عقیده ای بده، کمکم کن.

- تا حالا صد تا پیشنهاد بهت دادم ولی خانوم قبول نمی کنی! اونقدر حساسیت به خرج میدی انگار به ملکه ی ویکتوریا قراره هدیه بدی!

از سخنش خنده ام گرفت و پس ار لحظاتی سکوت رو به نرگس باهیجان گفتم:

- راستی! یه قاب عکس زیبا که توسط نقره خاتم کاری شده باشه چطوره؟

- به نظرت زیاد گرون نیست؟!

- آخه دختر من که نمی تونم به اون یه بلوز زیبا یا چه میدونم یه چیز پیش پا افتاده هدیه بدم، اون دختر بزرگترین مرد متمول تهرونه می فهمی چی می گم؟

- به نظرم باید به هدیه از بعد معنوی نگریست نه مادی؟!

- آره جون خودت، اینارو که گفتی خودم هم می دونم ولی اون لحظه ای رو بگو که کادوی من باز شه و در بین اون همه هدایای گرون قیمت، بی ارزش جلوه کنه.

- خوب به نظرم تو تصمیمت رو گرفتی هر طور مایلی رفتار کن پول که از جیب من نمیره.

از حرفش چشم غرّه ای به او رفتم و وارد مغازه ی عتیقه فروشی شدیم. از این که چنین هدیه ای براش خریدم در پوست خود نمی گنجیدم . ماندانا برایمان بسیار عزیز و دوست داشتنی بود. در طول مدت آشنایی با او بار ها هدیه هایی کوچک و بزرگ به من داده و مرا شرمنده ی خودش کرده بود، حال نوبته من بود که به نحوی محبت هایش را جبران کنم.

وقتی نزدیک درب خانه رسیدم با احتیاط کلید را از کیف خارج کردم . با وجود دسنکش چرم که دستانم را پوشانده بود باز احساس سرما می کردم و به سرعت وارد خانه شدم. قبل از اینکه پله هارو طی کنم متوجه باز بودن پنجره ی اتاق ماندانا شدم. از این که در این هوای سرد ماندانا هوس باز کردن پنجره ی اتاقش را کرده بود برایم حیرت آور بود. با دقت به آن نقطه خیره سدم ولی در کمال تعجب و ناباوری چشمم به جوانی بلند قامت افتاد که با کتی سفید رنگ و کروات خردلی روشن که با سلیقه ی بی عیب و نقص و پیراهن سفیدش نظر هر بیننده ای را به خود جلب می نمود و چهره ای خشک و مصمم با موهای خرمایی که بر پیشانی فراخش ریخته بود . آن چنان جذاب و نفس گیر بود که لحظاتی چند مرا مبهوت خودش کرد.

سرم را به زیر انداختم و به فکر فرو رفتم. ماندانا که کس و کاری نداشت به جز دوستانش و همکارانی که با او در شرکت کار می کردند، یعنی ممکنه کسی در زندگی اش باشدو من تاکنون متوجه نشده باشم. به نظر می رسید برای لحظه ای کوتاه پنجره را گشوده بودند. این بار همان جوان به ظاهر جنتلمن را خیره به خود مشاهده نمیدم، بلافاصله از حرکتش دستپاچه شدم و راه پله هارا طی کردم. عزیز سرگرم درست کردن شام برای شب بود به اتاقم رفتم تا هدیه را در جای خوبی قرار دهم و در فرصت مناسب آن را کادو کنم حس کنجکاوی ام ارضا نشده بود که آن پسر چه نسبتی با ماندانا داشته تا آن جایی که به یاد داشتم هیچ وقت او را در خانه ندیده بودم. بی اختیار لبخند بر گوشه ی لبم ظاهر شد. عجب جوان شیک پوش و خوس تیپی بود ! با خود اندیشیدم «اگه ماندانا اونو برای زندکی آینده اش کاندید کرده باشه، بسیار برازنده هستن»


romangram.com | @romangram_com