#عشق_و_یک_غرور_پارت_51
- دختر تو کجایی؟!هنوز که حرکت نکردی؟
با تعلل و دستپاچگی گفتم:
- ماندانا جون، اگه امشب نیم ناراحت می شی؟احساس می کنم حلم خوش نیست!
- وای شیوا جون، بی احتیاطی کردی و مریض شدی؟ببین تازه یه روزه عزیزجون رفته شیراز، اگه خیلی احساس کسالت می کنی بیام دنبالت تا پزشکی معاینه ات کنه، چه طوره؟.....
با عجله میان سخنش دویدم:
- نه لازم نیست امشب جشن تولدته، نباید مجلس رو ترک کنی . من هم حالم اون قدر ها اوژانسی نیست.
- پس اگه حالت تا حدی خوبه بهتره آماده بشی هرچه سریع تر بیای این جا. مطمدنم با دیدن این شور و نشاط دوباره سرحال میشی.
بار دیگر هر چه سعی کردم در مورد آن جوان غریبه از ماندانا بپرسم زبان به دهان گرفتم و سکوت کردم . مجددا صدای ماندانا در گوشم پیچید:
- شنیدی چی گفتم؟نبینم تنها کز کنی؟اگه تا نیم ساعت دیگه خودت رو نرسونی خودم جشن رو ول می کنم میام دنبالت.
- احتیاجی به این کار نیست. الساعه خودم رو آماده می کنم.
- آفرین ، سریع تر بیا، این جا بدون تو رونق نداره .
و با شیطنت افزود:
- راستی! می خوام امشب کسی رو بهت معرفی کنم که تا به حال اونو ندیدی، و به سرعت خداحافظی کرد، گوشی را سر جاش گذاشتم. لباس مجلسی بسیار زیبایی را از کمد بیرون آوردم و آن را تن کردم. این پیراهن با پولک منجوق نقره ای بی نهایت شکیل طراحی شده و رنگ یاسی آن رویایی می نمود. کفش پاشنه بلند نقره ای رنگم که با پولک های لباس ست بود، به پا کردم و با رضایت از چهره ی جدیدم پالتو خزدار پوشیدم و شالی بر سر کردم و از خانه خارج شدم. درب منزلشان باز بود پس لازم به زنگ زدن نبود. چندتایی از میهمانان اشرافی آن ها با من همگام شدند و من هم با آن ها همراه شدم. ماندانا را در لباس آجری فوق العاده شیکی مشاهده کردم. با لبخند از دور دستی تکان دادم گویی متوجه ام نشد، چون به سمت دیگر مهمانان رفته و به آن ها خیر مقدم گفت با چند گام بلند خواستم به او نزدیک شوم که درست در روبروی خود با مردی که شانه های پهن و فراخ داشت سر راهم شد. با کمی دقت فهمیدم که همان مرد جوان صبحی می باشد. ناگهان ضربان قلبم با مشاهده ی او افزوده شد. در همان لحظه نگاه او سخت و خشن و دهان مصمم و سازش ناپذیر تشخیص دادم. به نظر رسید که که مرا شناخنه چون با لبحند تمسخرآمیز خودش را از سر راهم کنار کشید و بی اعتنا دور شد. بی تاب و مستأصل چشمانم را گرداندم و این بارماندانا با شوق مرا در آغوشش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- خیلی خوش اومدی عزیزم، الهه زیبایی!
با حیرت به او چشم دوختم و به شوخی گفتم:
- پس بهتره خودت رو تو آیینه ببینی اون وقت نظرت در مورد من تغییر می کنه.
سرش را به گوشم نزدیک کرد:
- قبول کن بی راه نگفتم شیوا جون، اگه یه کمی به دور و برت رو ببینی متوجه حرفم می شی عزیزم.
دستم را کشید و مرا کنار مبل زیبای استیل برد و گفت:
- اینجا غریبگی نکن، همه ی افرادی که این جا می بینی مثل خودت از دوستام هستند و یا همکاران شرکت، پس بهتره خودت رو یه جوری امشب سرگرم کنی. همان طور که می دونی امشب باید مراقب همه باشم که خوب پذیرایی بشن.
romangram.com | @romangram_com