#عشق_و_یک_غرور_پارت_134

با چشم غره ای شوخ افزود:

- صاحبش خیر ببینه خانم!

جوری این سخن را بر زبان آورد که قلبم به یک باره درون سینه ام به تلاطم افتاد با خود اندیشیدم: " ماندانا نمی بایست اونو به من وصل می کرد" با درماندگی افکار مزاحم را پس زدم . شاید متوجه اشتباه شدم و او چنین مقصودی در سر نداشت . با رنگی پریده به خود گفتم:"اگه اینطور بخواد چه؟!" سر پا ایستاده بودم که کاوه پس از خوش و بش با بغل دستی ام نگاهش بر چهره ام ثابت ماند، ماندانا با لبخند گفت:

- ایشون رو معرفی می کنم. شیوا جان از همسایگان و دوستان نزدیک بنده.

نگاه سنگین او بر چهره ام نشسته و مرا بیش از پیش در تنگنا قرار داد. بالاخره با صدایی شبیه وسام و لبخندی رمانتیک بر گوشه ی لبانش گفت:

- از این که امشب افتخار آشنایی با چنین ماهرویی نصیبم شد به خودم تبریک می گم و به دوستی با شما بر خودم می بالم.

سرم را به زیر انداختم و سعی داشتم تغییر حالتم را که ناگاه با گُر گرفتگی گونه هایم نمایان شد. پنهان دارم.نگاهم را در برابر نگاه کنجکاو کاوه مخفی نمودم. پس از لحظاتی کوتاه صدای یکی از مهمانان به اعتراض برخاست:

- آقا کاوه! آخه ماهم آدمیم، دل داری، یه گوشه ی نگاهی هم به اینور بازار بنداز.

لحن صدا کاملا جاهل مآبانه و با شوخی بیان شد. کاوه بار دیگر بر ژرفای وجودم نظری انداخت و با تکان دادن سر از کنارم گذشت و با لبی خندان به سمت صدا برگشت. با رفتن او کمی از فشار و استرس بر من کاسته شد.در حالی که با دستمال کاغذی عرق روی پیشانی ام را می ستردم نگاهم با نگاه خشک و سرد وسام تلاقی نمود. از گوشه ی لبان جذابش لبخندی تمسخر آمیز نشانم داد و بلافاصله سالن را ترک کرد.

ساعتی از آشنایی با کوه نگذشت که ماندانا به نزدم آمد و گفت:

- ایرج همین حالا رسید. بهم گفت که از اصفهان تا تهران رو بی وقفه رانندگی کرده تا خودش رو به این مهمونی برسونه. دور اون میز با همکاراش نشسته. می تونی از همین جا ببینیش.

از نشانی که ماندانا داد جوانی در حدود سی و چند ساله با کت و شلواری مشکی، قدی نسبتا بلند و جذاب از دور مشاهده نمودم. آدم معقولی به نظر می رسید. با تبسم گفتم:

- از نظر ریخت و قیافه که با خودت همطرازه . باید دیدن مثل تو هم انسان دوست و بی ریا هست یا نه.

- مطمئنم همینطوره. خودت بعدها متوجه می شی و به حرفم می رسید.

به مزاح گفتم:

- ما که بخیل نیستیم ماندانا جون، از خداه اینطوری که میگی باشه.

با سخنم هر دو با شوق خندیدیم. آن شب متوجه شدم آن گونه که ماندانا تعریف و تمجید از ایرج کرده او مردی کاملا با سیاست و آقا منشانه رفتار می نمود و حتی از آنی که ماندانا تعریف می کرد برازنده تر و با درایت تر در بین مردان جمع نشان می داد. در دل از انتخاب به جای او خشنود گشته و برایش بهترین ها را در رانندگی آینده آرزو نمودم. کاوه بر خلاف وسام طبعی همانند خواهرش داشت. در ظرف چند ساعت سعی داشت خود را به من نزدیک کند.

هنگام صرف شام در نهایت ناباوری ظرف غذایش را گرفته و به نزدم آمد با لحنی رمانتیک گفت:

- می شه از ما دوشیزه ی محترم، یه سوال خصوصی بپرسم؟

- بله، چرا که نه. فقط خیلی خصوصی نباشه ، البته...لطفا.


romangram.com | @romangram_com