#عشق_و_یک_غرور_پارت_133

- چیزی شده؟ به نظرم خیلی سرحالی ماندانا جون!

- درست حدس زدی امروز برات یه سورپرایز دارم.0

- خوب بگو موضوع چیه خانم اسرار آمیز! حتما مربوط به خودته.

- تا این جا حدست درسته خانم زرنگ.

- تو رو خدا زودتر بگو از کنجکاوی نفسم بالا نمیاد.

- امشب قراره با نامزدم آشنا بشی.

با بهت با او نگریستم:

- پس تو که می گفتی قراره کاوه بیاد و ..

میان حرفم خندیدو گفت:

- چه قدر عجول هستی دختر! صبر داشته باش، اونو دروغ نگفتم، برادر بزرگترم اومده و مهمونی امشب واسه اونه، ولی کسی که مدت هاست با او آشنا هستم و برای آینده ای نزدیک قراره باهم پیوند زناشویی برقرار کنیم تو مهمونی امشب شرکت داره. امسش ایرجه و از کارخونه داری موفق ریسندگی تو شهر اصفهانه. پدرش از دوستان قدیمی پدرم بوده و با هم گذشته های دور مراورده داشتیم.

با شادی گفتم:

- لابد انتخاب نهایی ات رو کردی که راجع به اون اینطوری حرف میزنی.

- تا حدودی درست می گی، اون از هر لحاظ مورد تایید من و خونوادمه تا سرنوشت چی بخواد.

- سرنوشت هر انسانی رو خودش تعیین می کنه. فقط کافیه هوش و ذکاوت هب خرج بدی و خوب و بد رو از هم تشخیص بدی.

سرش را به نشانه تایید حرفهایم تکان داد و با هیجان گفت:

- هنوز نیومده. هر وقت وارد سالن شد اونو به تو معرفی می کنم.

- موفق باشی ماندانا جون، امیدوارم انتخاب شایسته ای داشته باشی.

در همان لحظه مردی جوان با قدی کشیده و کت و شلواری سفید و اتو زده با صورتی اصلاح شده ، بی نهایت جذاب و وارسته وارد سالن شد. و به احوالپرسی از جمع پرداخت . نزد هر یک از مهمانان که می رسید به گرمی با آنها روبوسی می کرد و دست میداد. ماندانا با شادی مچ دستم را گرفت و از جا بلندم کرد:

- اوناهاش کاوه اومد. می بینی شیوا جان چه برادر بی نظیر و برازنده ای دارم. با لبخند نگاهم را از کاوه برگرفتم و به چهره ی ماندانا نگریستم.

- البته درست می گی، خیرش رو بیبنی..


romangram.com | @romangram_com