#عشق_و_یک_غرور_پارت_132
- باز که رفتی سر حرف اولت، خانم، اومدن جنابعالی موجب مسرت خاطر ماست. پس تا فردا شب شام خداحافظ.
قبل از قطع کامل مجددا با زیرکی افزود:
- راستی اون پیرهن مشکی ماکسیت رو بپوش که باهم خریدیم. از همین حالا حدس می زنم فردا شب چندتایی کشته مرده خواهی داشت.
با لبخند سری تکان دادم و گوشی را سر جایش قرار دادم.روز بعد پس از گذراندن کلاس های دانشگاه به سمت خانه حرکت کردم. در مورد میهمانی شب با عزیز مشورت کردم و نظرش را جویا شدم. او با لحن عاقل اندر سفیه گفت:
- چه میدونم عزیزم، اونا خانواده ی بی بند و باری نیستن. رو ماندانا شناخت کافی داریم.بهتره بری و اونو ناراحت نکنی. فقط مراقب خودت باش.
وقتی نظر مثبت عزیز را دریافت نمودم به سرعت دوش آب گرم گرفتم.ساعت، هفت شب را نشان میداد. که لباس مجلیسم را به ت کردم و با سشوار موهایم را آرایش دادم. دستی به صورتم بردم و با آرایش ملایم رنگ و لعابی به چهره ام داد. پس از گذشت یکی دو ساعت کاملا برای رفتن آماده بودم.صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد:
- الو! شیوا جان خودتی؟
- آره ،ماندانا جون، چه طور مگه؟
- هیچی، فقط خواستم ببینم تغییر عقیده که ندادی؟
- نه بابا ،با اون همه سماجتی که تو به خرج دادی مگه می شه. الان هم حاضر به یراق راهی خونه تون هستم.
- اگه هنوز حرکت نکردی صبر کن تا وسام رو همین الان دنبالت بفرستم.
بلافاصله مخالفت کردم:
- لازم نیست اونو به زحمت بندازی، ماندانا جون...
میان سخنم دوید:
- شیوا جوان، درست نیست این وقت شب تنهایی با اون تیپ و قیافه وارد کوچه بشی. شاید یه آدم مزاحم اذیتت کنه.
ناچار سکوت کرده و مکالمه را پایان دادم. هنوز دقایقی نگذشته بود که صدای درب حیاط برخاست. عزیز آماده می شد که برای استراحت به اتاق خودش برود. او را بوسیدم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم. و در را گشودم. با دیدن وسام و سرو وضع امروزی و جنتلمنش برای لحظه ای بر جا میخکوب شدم. حالت چهره اش دیدنی بود. انگار موجودی ماورایی را رو به روی خودش مشاهده می نمود. پس از گذشت لحظاتی کوتاه که هر دو غرق در نگاه هم شدیم با تک سرفه ای چشمانم را به زیر انداختم:
- شیوا خانم، من از طرف مانی مامورم تا شما رو به مهمونی اسکورت کنم. لطفا منو همراهی کنید.
از لفظ قلم صحبت نمودنش لبخندی گذرا بر لب آوردم و زیر لب گفتم:
- البته، ببخشید مزاحم شدم.
و سپس بدون کلمه ای سخن دوشادوش هم به راه افتادیم. وقتی وارد سالن پذیرایی مخصوص مدعوین شدیم تعداد انگشت شماری آمده بودند. ماندانا با رویی گشاده به سویم گام برداشت و ضمن این که مرا در آغوشش می فشرد گونه ام را بوسه ای ملایم نواخت. مچ دستم را گرفت و مرا به گوشه ای کشاند . با حیرت حرکاتش را نگریستم:
romangram.com | @romangram_com