#عشق_و_یک_غرور_پارت_118

- من فکر کردم شما منو فراموش کردید؟!

- چرا همچین فکری به سرت زد دخترم؟!

شانه هایم را بالا انداختم:

- خوب طبیعیه، تقریباً چندین ماه از شما دور بودم و اگه هم منو از یاد ببرید امری طبیعی یه، درست نمی گم؟!

- با این نظر موافق نیستم، درسته وقتی نیستی جات خیلی خالیه ولی از وقتی اومدی با قدمت زینت بخشیدی. از همین حالا وقتی فکر می کنم تا چند هفته دیگه دوباره بر می گردی ته دلم از نبودت ضعف می ره ولی ناچارم این چند سال رو یه جوری تحمل کنم.

از پشت شانه هایش را در آغوش کشیدم و از محبت بی شمارش تشکر کردم و گفتم:

- قربون مامان دلسوز و مهربونم برم که طاقت دوری مارو نداره، حالا بهت حق می دم که نخوام نسیما هم راه دور تحصیل کنه.

با لبخند برنج شسته شده را داخل آب جوش ریخت و با نگاه استفهام آمیز گفت:

- شیوا جون، قصد نداری با دوستت تماس بگیری؟ امروز صبح مجدداً تماس گرفت، پدرت گوشی رو برداشت و باهاش صحبت کرد.

- وای چه بد شد! چرا بیدارم نکردید مادرجون؟

- قبلاً که گفتم اون قدر خسته و در خواب عمیق فرورفته بودی که به پدرت گفتم بهش بگه تازه از مسافرت اومدی و داری استراحت می کنی.

خیلی سریع پس از نوشیدن چای دلچسب و داغ به سمت تلفن رفتم. با شنیدن صدای مهربان ماندانا احوال پرسی گرمی بینمان رد و بدل شد و بعد گفتم:

- ماندانا جون، لطفاً منو ببخش. دیروز به همراه عزیز جون از مشهد برگشتیم، تا به حال هم خواب بودم. به محض این که مامان از تلفن زدنت گفت باهات تماس گرفتم. خوب حال خودت که خوبه؟

- به خوشی شما، زیارتت قبول باشه دختر، چند بار با همراهت تماس گرفتم. دیروز که مدام یا خاموش بود یا در دسترس نبودی.

- احتمالاً همون موقعی بوده که تو هواپیما بودم چون مجبور شدم موبایلم رو خاموش کنم. به هر حال شرمنده ام عزیزم. ماندانا جان نمی خوای بیای شهر ما رو ببینی؟ به خدا بهت خوش می گذره ها.

- چرا شیوا جون، اگه مزاحمت نباشیم قراره چند روزی رو به شیراز بیاییم، البته وسام خیلی اصرار کرده که مزاحم شما و خوانواده ات نشیم و تو هتل اتاقی رو اجاره کنیم.

از تصیمیم وسام ناراحت شدم و گله مند گفتم:

- این چه حرفیه؟! اگه این جا بیایین و جای دیگه ای رو برای گذروندن انتخاب کنید حسابی از دستتون شاکی می شم، یادت که نرفته تو تهرون چه قدر زحمتم رو دوش شما و برادرت بوده. از حالا گفته باشم که از این حرفا نزنین. وای خدا! چه قدر خوب می شه که بیاین. حالا کی قراره تشریف فرما شید؟

ماندانا با خنده های سر خوش گفت:

- تورو خدا باهام این جوری صحبت نکن. دوست دارم باهام صمیمی باشی شیوا جان. اگه قسمت بشه به طور حتم برای فردا ظهر اون جا هستیم.


romangram.com | @romangram_com