#عشق_و_یک_غرور_پارت_119
با شادی فریاد زدم:
- جدی؟! وای چه قدر از دیدنت خوشحال می شم!
- من هم بی صبرانه انتظار فردا رو می کشم. وسام معتقده سفر هواپیمایی بهتره و خستگی اش کمتر. از این رو بلیط رو برای فردا رزرو کردیم.
راستی حال عزیزجون چه طوره؟
- خوبه سلام می رسونه، البته میگرن عصبی اش عود کرده فکر کنم سفر خسته اش کرده باشه. حالا هم که رفته خونه ی خاله فرزانه ام. مطمئنم بفهمه تو داری میای خیلی خوشحال می شه.
- انشاالله که هر چه زودتر سر پا شه می دونم که تو سن و سال اون چه قدر سردردهای عصبی آزاردهنده اس.
- به هر حال قدمتون روی چشمم، پس تا فردا ظهر خداحافظ.
- فعلاً باهام کاری نداری عزیزم، دلت چیزی نمی خواد تا برات بیارم؟
- نه ماندانا جون، فقط مراقب خودت باش و برای فردا بی صبرانه منتظر ورودتون هستیم، فقط هر ساعتی که فرودگاه رسیدی با همراهم تماس بگیر حتماً خودم رو می رسونم، چون امکان داره پروازتون تأخیر داشته باشه، ماشاالله تو پروازهای داخلی بیست دقیقه، نیم ساعت تأخیر رو شاخشه.
- حتماً مزاحمت می شیم. به خونواده ات سلام برسون.
پس از مکالمه با ماندانا با هیجان سمت آشپزخانه دویدم:
- مادر جون، ماندانا گفت برای فردا ظهر به شیراز پرواز دارند. (کمی دستپاچه شدم) وای خدایا! چه قدر کار دارم.
مادر وقتی مرا این طور دستپاچه دید گفت:
- حالا چرا دست و پات رو گم کردی؟ امروز عصر با کمک هم و کارگر هفتگی مون، انسیه خانم، ترتیب نظافت و تغییر دکوراسیون رو می دیم، واسه ناهار فردا هم یه غذای مفصلی رو تدارک می بینم (با تبسمی شیرین بر چهره ام) پس نگرانیت بی مورده عزیزم، در حال حاضر کمک کن تا میز ناهار رو بچینیم چون الآنه ست که نسیما و پدرت از راه برسن.
با سخنان مادر از استرسم کاسته شد و گوش به فرمان او خواسته اش را پذیرفتم. صبح روز بعد دمادم ظهر تغییر دکوراسیون منزل به نحو احسن انجام گرفته و بوی خوش غذاهای متنوعی که مادر تدارک دیده بود فضای خانه را انباشته نمود. طبق قولی که از پدر گرفتم، او می بایست یک ساعتی زودتر محل کارش را ترک می گفت چون نمی خواستم در ابتدای ورود آن ها وسام به عنوان یک مرد احساس ناراحتی کند و معذب باشد. ساعت یک بعد از ظهر را نشان داد که صدای زنگ تلفن همراهم مرا متوجه آن وسیله ی اسرارآمیز ساخت. پس از فشردن دکمه صدای هیجان زده ی ماندانا به گوشم خورد:
- شیواجان خودتی؟
- آره، ماندانا جون به سلامت رسیدید؟!
- همین آلان فرود اومدیم خواستم بهت اطلاع داده باشم.
بلافاصله در حالی که مانتو را به تن می کردم با لحنی شاد گفتم:
- همین الآن حرکت می کنم، فقط خواهش می کنم از درب ورودی فرودگاه تکون نخورید تا خودم رو به شما برسونم.
romangram.com | @romangram_com