#عشق_و_یک_غرور_پارت_117
- اگه کارش واجب باشه دوباره تماس می گیره چون چهار پنج روز پیش باهاش صحبت کردم.
نیسما با لحنی کنایه آمیز گفت:
- چه دوستی و رابطه ی گرمی! این بود اون رفیق بسیار عالیت که حتی حاضر نیستی باهاش تماس بگیری؟ ببین چی شده که خواسته باهات صحبت کنه، شاید بنده خدا کار واجبی داشته باشه.
- فکر نکنم، الآن از راه رسیدم و خیلی خسته ام، اگه تا فردا تماس نگرفت خودم باهاش تماس می گیرم، پس تا فردا شب به خیر.
از پدر بابت مخالفتش با رانندگی ام در جاده ی مشهد بارها تشکر کردم. با جسمی ناتوان و خسته بر روی تختم ولو شدم. با سستی که سراسر بدنم احساس می کردم چشمانم را بر روی هم نهادم ولی انگار خواب از چشمانم گریخته بود. چند لحظه این دنده و آن دنده شدم. حتی وقتی نسیما وارد اتاق شد متوجه بی خوابی ام شد و گفت:
- واه! تو که هنوز نخوابیدی دختر!
- درسته، بدنم حسابی کوفته و خسته اس، ولی چشمانم روی هم نمی افته.
- شاید زیادی خسته ای، می دونی هر وقت من این حالتی می شم درست مثل خودت خوابم نمی بره. بهتره بری یه دوش بگیری؛ حتماً دوش آب گرم بهت آرامش می ده و خوابت می بره.
وقتی مرا هم چنان دراز کشیده مشاهده نمود ادامه داد:
- بهتره روی پیشنهادم فکر کنی شیوا خانم، ضرر نمی کنی.
چند بار پلک زدم و چشمانم را باز و بسته نمودم هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدای تنفس آرام نسیما نشان از خواب عمیق او داد. با حسرت او را در خواب لذت بخشی فرورفته بود مشاهده نمودم. در واقع جدا از خستگی، تلفن دوباره ی ماندانا در طول هفته تمامی هوش و حواسم را متوجه خود ساخت، پشیمانی به من عارض شد، می بایست هر چه زودتر با او تماس برقرار می کردم. با این اندیشه ی جدید از تختم به زیر آمدم. همان طور که نسیما گفت با یک دوش ولرم احساس لذت به سراسر وجودم راه یافت. پس از لحظاتی به رختخوابم خزیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
با تابیدن اشعه های نورانی خورشید از پنجره ی اتاقم پتو را روی صورتم کشیدم تا انوار طلایی آفتاب اذیتم نکند. چند بار زیر پتو لغزیدم و حین پهلو به پهلو شدن به سمت رختخواب نسیما چشم دوختم اما از او خبری نبود.
تخت خوابش مرتب و منظم سر جایش قرار گرفته بود. ناگاه روی تختم نشستم و به ساعت دیواری اتاق نظری انداختم. با ناباوری عقربه ی ساعت دوازده را نشان می داد. با خود اندیشیدم: «وای چه قدرخوابیدم! پس چرا نسیما بیدارم نکرده؟»
بر موهای بلند و مواجم سریع برس کشیدم و لباس خواب نازکم را از تن خارج نمودم و پس از مرتب کردن تخت خوابم از اتاق خواب بیرون زدم. بوی خورش فسنجان شامه ام را نوازش داد. با دلخوری به مادر سلامی گفتم.
مادر با نگاهی دقیق به چهره ام گفت:
- چیزی شده؟ انگار خوش نیستی!
- درست حدس زدی مامان جون، چرا بیدارم نکردید؟! این نسیمای شیطون رو ببینم باهاش کار دارم.
مادر با لبخندی دلنشین گفت:
- اوه، چه توپت پُره شیواجون! نسیما گفت دیشب تا دیروقت بیدار بودی، از این جهت نخواستم مانع استراحتت بشم. اون طفلی صبح زود رفته کلاس تقویتی و هنوز هم برنگشته.
با لحنی عذرخواهانه گفتم:
romangram.com | @romangram_com