#عشق_و_یک_غرور_پارت_116
- البته مادرجون، هر وقت که به حرم می رفتم شما و پدر جلو روم ظاهر می شدید کلی براتون دعا کردم و از امام رضا خواستم هر چه زودتر شما رو بطلبه و به اتفاق پدر راهی بشید.
عزیز در حالی که مانتو مشکی اش را از تن خارج می نمود گفت:
- لیلا جون، نمی دونی چه جمعیتی برای زیارت آقا اومده بودن، هرچه خواستم نزدیک ضریح امام بشم نشد که نشد ولی خوب از همون فاصله حسابی راز و نیاز کردم و سبک شدم.
مادر با ذوق گفت:
- خدارو شکر که شما به جای ما تونستید امسال رو به زیارت نائل بشی. (لحنش به شوخی آمیخته شد) دست راستتون رو سرم مادرجون بلکه قسمت ما هم بشه.
نسیما با لحنی حق به جانب در حالی که مرا مخاطب قرار می داد:
- شیوا خانم! پس سوغاتیم کو؟!
- وای دختر که تو چه قدر عجولی!
مادر گفت:
- طفلکی تازه رسیده بذار عرقش خشک شه، بعد
- نه مادرجون خسته نیستم. (و رو به نسیما کردم) این ساک مال توئه، هر چه خرید کردم تو این جاسازی شده برو بازکن و هرچی که پسندیدی مال خودت.
نسیما با شوق بر چهره ام بوسه ای نواخت و خیلی سریع ساک را قاپید و مشغول بازرسی آن شد؛ عزیز با تکان دادن سر لبخندی محبت آمیز نثارش کرد. تا لحظاتی بحث بر سر خرید سوغاتی دور زد طبق گفته ی مادر سوغاتی آقا امام رضا تبرکه می بایست به تعداد مساوی هر چند کم، بین خاله ها و عمه ها تقسیم می شد. از آن جایی که قبلاً به من سفارش شده بود چند کیلویی آجیل مشکل گشا خریدم و همه را در بسته های کوچک به همراه هدیه ای ناقابل تقدیم اقوام نزدیک نمودیم. بعد از ساعاتی گپ و گفتگو از جایم برخاستم تا برای استراحت به اتاقم پناه ببرم.
صدای مادر مرا متوجه خودش ساخت:
- راستی شیواجون! یادم رفت بهت بگم دوستت از تهرون تماس گرفته و گفته هر چه شماره ی همراهت رو می گیره موفق نمی شه باهات صحبت کنه، گویا کار مهمی باهات داشت.
کنجکاو او را نگریستم و گفتم:
- مادرجون خودش رو معرفی نکرد؟!
- چرا گفت اسمش مانداناست.
عزیز با کنکاش به چهره ام دقیق شد:
- یعنی با تو چی کار داره؟ حتماً می خواسته حالتو بپرسه.
شانه هایم را بالا انداخته و در حالی که سعی می کردم بی تفاوت باشم گفتم:
romangram.com | @romangram_com