#عشق_و_یک_غرور_پارت_110

-بیا این هم شماره ی اون مرد غریبه.بگیرید و اونو پاره کنید و بدونید که هیچ جوونی توی قلبم راه پیدا نخواهد کرد و شما توطول این مدت درباره ام اشتباه فکرکردید.

با چشمان گشاد و نگاهی حیرت زده به من خیره شد.پس ازگفتن حرف هایی که دلم تلنبارشده بود کمی آرام گرفته و سپس بدون توجه به نگاه های خیره و کنجکاواو ضمن سوارشدن دنده را جا گذاشته و با سرعت هرچه تمام ترازکنارماشین او گذشتم.برای لحظه ای گذرا به سمت جایگاهی که ماندانا نشسته بود نگاهی انداختم.چه قدر راحت و بی خبرازهمه جا به خواب نازفرورفته بود.با خود اندیشیدم:«لااقل سفرخوبی برای اون بود،همین برام کافیه»ازناراحتی لحظات قبل خبری نبود.با اعتماد به نفس،جاده را پشت سرنهادم.

پس ازچندساعت رانندگی بالاخره به تهران رسیدیم.حسابی ازکت و کول افتاده بودم.ازآن جایی که درزمان برگشت بین من و وسام سوءتفاهمی ایجاد شد روحیه ام را تا حدی ازدست داده بودم،هرچندبا دلایل منطقی ام تا حدودی نزد خودم قانع شدم.ولی هنوزبه راستی نمی دانستم که وسام آن موضوع را فراموش کرده یا کما کان به آن می اندیشید.ازخم کوچه ای که به منزلمان منتهی می شد گذشتیم؛دراین لحظه او هم ماشینش را کنارماشینم می راند.با نظری اجمالی برچهره اش اورا با ابروان گره بسته درحالی که به روبه رویش خیره شده و درحال اندیشه بود دیدم،ولی برعکس ماندانا درخواب خوشی به سرمی برد.

دم درب منزلمان رسیده بودم که با چندبارچراغ را خاموش و روشن کردن مرا متوجه خود ساخت.با حیرت برجایم میخکوب شدم با خودم اندیشیدم:«خدایا!این باررا به خیربگذران.»درخود یارای عکس العمل ندیدم گو این که او وقتی حرکتی ازجانبم مشاهده نکرد درماشینش را گشود و با چندگام محکم واستواربه سویم آمده و با لحنی مطمئن و سرد گفت:

-بهتره ماندانا درمورد موضوع پیش اومده بینمون چیزی ندونه!

بعدازلختی سکوت ادامه داد:

-می شه بپرسم چرا بهم نگاه نمی کنی؟

اوضاع روحی ام خیلی بهم ریخته بود ازاین روقادربه جلوگیری ازقرات اشکی که بی اختیاربرگونه هایم سرازیربود نشدم.ناچارچشمانم را به نگاه سردش دوختم.به ناگاه برق پرسشگرچشمانش به دیده ام نشست و گفت:

-اتفاقی افتاده شیوا خانم؟!

درحالی که قطرات اشکم را با آستین مانتو ازگونه هایم می زدودم گفتم:

-فکرکنم ازخستگی زیاده اگه استراحت کنم بهترمی شم.

سرش را به حالت نفی تکان داد و با لحنی صمیمی ادامه داد:

-نه،این اشک ها ازخستگی نیست،شاید بتونم حدس بزنم.ازقضاوت اشتباهم ناراحتید،این طور نیست؟

سرم را به زیرانداخته و سکوت اختیارکردم.این باردرکمال ناباوری چانه ام را با انگشت اشاره اش بالا برد و گفت:

-دوست دارم وقتی باهات صحبت می کنم به من نگاه کنی،متوجه شدی؟این بارمی بخشمت.

جمله ی آخری را چنان تند و خشن بیان کرد که حیرت زده به او چشم دوختم.با لبخندی رضایت بخش افزود:

-حالا بهترشد.درضمن من به شما یه عذرخواهی بدهکارم.لطفا"حرف های منو راجع به اون غریبه نشنیده بگیرید...قبول کنید دراین ماجرا زیاد هم مقصرنیستم اگه شما هم جا یمن بودید چنین فکری میکردید.

درهمان لحظه به سمت ماشین نگاهی انداخت و با لحن شوخی گفت:

-ماندانا چه اسوده خوابیده بهتره شما هم مثل اون هرچه سریع تراستراحت کنی.می بینی ما تقریبا"چنددقیقه ای درحال صحبت هستیم ولی انگارنه انگار،خانم هم چنان درخواب نازبه سرمی بره.

با لبخندی محو گوشه ی لبانم ازاو خداحافظی کردم و با قلبی مالامال ازشوق و شعف ماشین را به حیات راندم.


romangram.com | @romangram_com