#عشق_و_یک_غرور_پارت_111

-----

فصل امتحانات پایان ترم ازراه رسید و امتحانات را یکی پس ازدیگری با تلاش و کوشش فراوان با موفقیت پشت سرگذاشتم.آن قدر دردرس خواندن غرق شده بودم که درهفته شاید بیش ازیکی دوبارموفق به دیدارماندانا نمی شدم.گاهی اوقات هم به چند کلمه صحبت پشت تلفن بسنده می کردیم.ازدورونزدیک خیرهایی ازشرکت و کارخانه شان به گوشم می رسید،گویا پس ازفوت آقای داراب پور تمامی اختیارات اموال منقول و غیرمنقول شان به عهده ی وسام افتاد و درایتالیا هم بردوش کاوه نهاده شد.این طور که ماندانا بازگو کرده بود این وضع تا زمان انحصار وراثت ادامه داشت.خوب براین منوال،دیدن آقای وسام غیرممکن شده بود چون همانند گذشته وقت فراغت نداشت.با گذراندن امتحانات و پایان یافتن سال اول،تعطیلات تابستانی ما شروع شد،ازاین رو نزد ماندانا رفتم و ازاو به خاطررفتار و برخورد نیکش درطول یکساله گذشته تشکرکردم و ازاو قول گرفتم درطول تابستان به دیدارمان بیاید.

اوبا لحنی متأسف گفت:

-فعلا"که اوضاع و احوالمون رو می بینی،فکرنکنم امسال رو بتونم جایی برم.

-نه دیگه نشد!اومدی نسازی.یه دوسه روزی که می تونی به خودت استراحت بدی.بابا این کارهمیشه هست.

سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و زیرلب با تبسم گفت:

-باشه ببینم چی می شه.الان نمی تونم قول بدم.

با لحنی مشتاق گفتم:

-باشه قبول،ازاین که موافقت کردی به شهرمون بیایی خیلی خوشحالم کردی.همین هم برام غنیمته ماندانا جون.

صدای دمپایی راحتی درپله های مارپیچی به گوشم خورد،به سمت صدا برگشتم با مشاهده ی وسام لحظه ای کوتاه دستپاچه شدم و درحالی که سرم را به زیرمی انداختم سلامی زیرلب کردم.وسام درحالی که میله های کنارپله ها را دردستانش گرفته بود به سمت پایین گام برداشت.ماندانا با لحنی مغموم روبه او گفت:

-وسام،شیوا جون فردا عازم شیرازه،امروز اومده تا با ما خداحافظی کنه.

-خوب این که غصه نداره مانی.برای سال اینده مجددا"ایشون رو ملاقات خواهیم کرد.

-اِ،چی داری می گی؟حالا تعطیلات تابستون با اون روزای بلندش رو چه کنیم؟

-قرارنیست که شما بیکارباشی عیزیم،ازحالا بهت بگم تو شرکت اون قدرکارهست که تا خود مهرماه سال آینده مشغول خواهیم بود.

ماندانا با اوقات تلخی روی نزدیک ترین مبل نشست و گفت:

-منظورت اینه ازرفتم شیوا جون ناراحت نباشم؟!

-چرا،اینو بهت حق می دم شما دوستان نزدیکی برای هم هستید و طبیعیه دوری هم برای هردوی شما سخت باشه ولی نمی خواد زیاد نگران باشی تو تعطیلات،شیوا خانم رو به اینجا دعوت م یکنیم(با لحنی شوخ درحالی که مرا می نگریست)اگه ایشون میزبان خوبی باشن به اتفاق هم برای دیدن شون خواهیم رفت.

با لحنی مستأصل و درعین حال خوشنود گفتم:

-این که ازخدامه آقا وسام،خونواده ام ازدیدن ماندانا جون بسیارخوشحال خواهند شد...

درمیان حرفم لنگه ابروهای مشکی و مردانه اش را استفهام آمیزبالا انداخت و گفت:


romangram.com | @romangram_com