#عشق_و_یک_غرور_پارت_109

میان حرفش وسام با همان لحن ادامه داد:

-تو نمی خواد نگران اون باشی کسی که ازتنهایی بترسه هیچ وقت جرأت آوردن ماشین شخصی به خود نمی ده.بهتره زودترسوارماشین بشی چون آسمون روبه تاریکی می ره و هیچ خوب نیست تو تاریکی برونیم.

ماندانا به ناچارتسلیم امربرادرشد و با لحنی دلسوزانه مرا مخاطب قرارداد:

-شیواجون،تو که ازرفتاروسام ناراحت نشید.نمی دونم بازچش شده که درهمه،خوب برادرمه طبیعیه نگرانم باشه،ولی مطمئن باش ما پشت سرت حرکت خواهیم کرد و هرگزنمی ذارم ازتو سبقت بگیره.

با تبسمی حق شناسانه به او نگریستم:

-ازموجود دلسوزی چون تو جزاین هم انتظارنمی ره.برو و مطمئن باش ازتو دلگیرنخواهم شد.

وقتی ماندانا به سمت وسام گام برداشت با نگاهی غمگین سوارماشین خود شدم.هنوزکمربند ایمنی را به خود نبسته بودم که وسام را کنارپنجره ی ماشین دیدم.با لبخندی تمسخرآمیزبرگوشه ی لبانش و نگاهی تیزگفت:

-این طوری بهتره،چون ماندانا باهات نیست تا مزاحم حرفهای عاشقانه ات با اون بشه.هرچه قدرمی خوای می تونی با اون جوون نرد عشق ببازی،البته شک دارم پشت خط همراه و روندن ماشین بتونی به مقصودت برسی.

با حیرت اورا نگریستم:

-شما درباره ی چی صحبت می کنید؟کدوم جوون؟!

با چشمان جذاب و صدای نوازشگرش جواب داد:

-همونی که کارت رو ازش گرفتی،بهتره بدونی من مثل ماندانا ساده لوح و زودباورنیستم.تمامی حرکات شمارو زیرنظرداشتم،ولی خوب(درحالی که شانه های پهنش را بالا می انداخت)هیچ عکس العملی ازنگاه تیزبینم دورنمی مونه.(درحالی که آمرانه و دستوری حرف می زد)شما بهتره جلوترحرکت کنی من هم شما رو اسکورت می کنم.این طوری خیالم راحته هرچی باشه شما دست ما امانتی.

لب گشودم که به او توضیح دهم ولی با چشمان خیره سری فرود آورد و ازمن فاصله گرفت.خیلی سریع سوارشد و مرا دردنیایی ازبهت و حیرت تنها گذاشت.ازتصوری که وسام درموردم کرده بود تمامی اجزا بدنم مورمور ودهانم گس شد.دستانم به وضوح شروع به لرزیدن نمود:«خدایا!اون درموردم اشتباه فکرمی کنه.یعنی وسام تصورکرده من با جوان غریبه ی دیروزی ازقبل اشنایی داشتم؟!وای برمن!»

با چند بوق ممتد ازسوی ماشین او متوجه زمان و مکان شدم.بعدازعوض کردن دنده با بی حالی جاده را به سوی مقصد پیمودم.اصلا"حوصله ی رانندگی نداشتم.درمورد حدسیات غلط وسام می اندیشیدم.چندبارصدای بوق ماشین وسام به من هشدارداد که سریع تربرانم ولی با همان سرعت درحرکت بودم.دوساعتی را با همان روش طی کردیم که ناگهان ماشین وسام با سرعت جلویم حرکت کرد و با صدای بلند،ترمزدستی اش را کشید و پارک نمود و به ناچارمن هم ماشینم را متوقف نمودم و پشت فرمان منتظراو شدم.با عصبانیت به طرفم آمد و گفت:

-می شه بگی تو چه فکری هستی؟اگه قرارباشه با این سرعت برونیم تا صبح علاف این جاده هستیم.

با لحنی نیش دارافزود:

-چی شده؟نکنه اقا تماس نگرفته و خانم رو درانتظارگذاشته.وای چه بد اگه من هم چین ماهرویی به عنوان دوست متعلق به خودم داشتم هیچ وقت اونو چشم به راه نمی ذاشتم.باید بهت هشداربدم طرفت خیلی نادون تشریف داره.

ازهرسخنش بند بند وجودم به آتش کشیده می شد.ناچاربا غضب به او چشم دوختم.آن چنان که گرمای وجودم به گونه هایم سرازیرشد:

-آقای ازخود راضی!گرفتگی من فقط به خاطرحرف های توهین آمیزشماست.باید به شما بگم حدستون کاملا"درسته،اون جوون غریبه کنارساحل ازمن خواست که با اون تماس بگیرم.به خاطراین که اون موجود سمج رو یه طوری دست به سرکنم کارت محل کارش رو قبول کردم.

به سرعت کارت را ازجیبم خارج کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com