#عشق_و_یک_غرور_پارت_108
-چه خوب شد که پیشنهاد چنین سفری رو دادی ازت متشکرم، تا به حال که به من خیلی خوش گذشت البته با حذف اون سبقت بیجاتون توی جاده که بهم اضطراب شدید وارد شد.
هر سه با یادآوری آن اتفاق خنده های بلند سر دادیم. در اوج خنده نگاه جذاب وسام با نگاهم تلاقی نمود. برق نگاهش به یکباره تمامی تار و پودم را سست کرد خنده های سرخوش را از من گرفت. وقتی متوجه حالم شد در حالی که خواهرش را مخاطب قرار دادگفت:
-بهتر نیست سی ساید بریم اون جا باید دیدنی باشه.
از این که او هم یک جورایی از من فرار می کرد در شگفت بودم.
حركت كرديم. در اين قسمت هميشه انبوه جمعيت به چشم مي خورد، از اين جهت صندلي نيافتيم تا روي آن بنشينيم. با پيشنهاد وسام هر سه روي تخته سنگ هاي كنار ساحل جاي گرفتيم. هنوز چند دقيقه ننشسته بوديم كه وسام گفت:
- شما چيزي ميل نداريد؟ نوشيدني؟ با دهان بسته ساحل لطفي نداره.
از جايش بلند شده بود كه مادانا بازوهايش را چسبيد و گفت:
- من هم باهات ميام مي خوام ببينم بوفه چي داره؟
وسام به ظاهر نشان داد كه تسليم خواسته خواهرش شده و هر دو دوشادوش هم به سمت بوفه حركت كردند. با رفتنشان تنهايي را غنيمت شمرده و به امواج خروشان درياي نيلي چشم دوختم. آب بي كران تا چشم كار مي كرد پهناي ديدم را مستور كرده بود. صداي امواج مثل موسيقي روح نواز هر انساني را به خلسه فرو مي برد. در احوال خودم غرق شده بودم كه صداي مردانه اي توجهم را به خودش جلب كرد:
- خانم! مي شه وقتتون رو براي چند دقيقه اي بهم بديد؟!
با آشفتگي به اطرافم نگريستم. از وسام و ماندانا خبري نبود. ناچار باعصبانيت رو به جوان گفتم:
- لطفاً مزاحم نشيد آقا!
ميان حرفم با استيصال گفت:
- از وقتي اينجا نشسته ايد شما رو زير نظر داشتم. راستش از شما خوشم اومده، احساس مي كنم مدتهاست شما رو مي شناسم. بهم فرصت بديد تا خودم رو به شما معرفي كنم.
چشمان وسام مشاهده کردم.عصرانه ی مختصری تهیه ودرسکوت خوردیم.گه گاهی ماندانا یخ سکوت بینمان را می شکست اما وسام کماکان درتفکرات دورودرازش غرق بود.
عاقبت پس ازدوروز وسام اعلام بازگشت کرد.ماندانا به سمت ماشینم گام برداشت،درهمان لحظه وسام با لحنی عصبی اورا مخاطب قرارداد:
-بهتره سوارماشین من بشی.
اوبا لحنی کنجکاو گفت:
-آخه چرا؟!وسام،شیواجون تنهاست گناه داره.
romangram.com | @romangram_com