#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_46
_اشکان: چرا دیگه تموم شد بشینید الان میاییم....
_سیاوش : مریم بیا میزو بچین....
مریم به کمک مهری خانوم وسایلارو از آشپزخونه به باغ منتقل کردن تا همونجا
غذارو بخوریم.....
همگی دور میز نشسته بودیم و داشتیم غذا میخوردیم....من بین سیاوش و باربد
نشسته بودم....با اون سیخ جوجه ای که خورده بودم زیاد نتونستم بخورم و خیلی سریع
کنار کشیدم.....
_سیاوش:چیشد هستی چرا نمیخوری؟!
_هستی:نمیخوام دیگه....سیر شدم....
_پری: چیزی نخوردی که...
_هستی: چرا بابا من ی سیخ زودتر از شما خوردم....
_هیوا: راس میگه خب...
_باربد: بزا من ی لقمه دیگه بزنم بعد حاضر میشیم میریم خونه...
_هیوا: ااا کجا بابا زوده....
_باربد:نه هستی خسته اس باید استراحت کنه.....چند ساعتم تو هواپیما بودیم
الان بریم بهتره....
_بابا: خب همینجا بمونید...
_هستی : نه باباجون خونه خودم راحت ترم....
_نازی جون: خب پس من به مهری میگم حاضر بشه بیاد اونجا کاراتو بکنه....
_هستی: باشه...ممنون....
_باربد:خب....دست شما درد نکنه خیلی خوب بود....
_نازی جون: نوش جان پسرم....
باربد با لبخند رو به من کرد و گفت:وسایلات کجاس خانوم؟!
_هستی:مامان گذاشت طبقه ی بالا تو اتاق خودم....
_سیاوش: هیوا عزیزم پاشو حاضرشو که هستی اینارو برسونیم بعدم خودمون بریم
خونه....
_باربد: نه بابا سیاوش آژانس میگیرم....
_سیاوش: داداشش نمرده که....من مث چماغ اینجا باشم ماشین دم در پارک باشه
شما با آژانس برید؟!
_هستی:دستت دردنکنه داداش....
_ هیوا: پس من میرم وسایلارو بیارم....هستی کیفتو گذاشتی تو اتاق خودت
romangram.com | @romangraam