#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_47


دیگه؟!

_هستی:آره گزاشتم روی تخت....دستت دردنکنه....

هیوا از پشت میز بلند شد و درحالی که میرفت داخل گفت: پس میرم بیارمش....

_هستی: مرسی....

باربد برگشت سمت اشکانو گفت: راسی تو مادرزنت چش شده؟!

_اشکان: بابا یهو قلبش درد گرفت حالش بد شد....گفتن سکته قلبی بوده.....

_باربد:خوبه حالا؟!

_اشکان: آره خداروشکر به خیر گذشته....

_هستی: باربد حتما باید بریم ملاقات...

_باربد: آره فردا میریم حتما.....

_بابا محمد: بابا جون فردا بیا این کارخونه اتو از ما تحویل بگیر که پدرمون تو این

دوسال در اومد....

_باربد: چرا بابا جان؟!

_بابا محمد: پسر جون این چه کاری بود انداختی گردن من!! پدرم در اومد

خوب....

_باربد: بابا جان مگه آرمان بهتون کمک نکرد....

_بابا محمد: چرا پسرم اما امانت داری سخته....

باربد آروم خندید و چیزی نگفت....صدای هیوا باعث شد برگردیم سمتش و بهش

نگاه کنیم: بیا هستی این کیفت....اینم مانتوت....

از جام بلند شدم و رو به روش وایسادم....دستشو اورد جلو و وسایلو گرفت

سمتم....خواستم اونارو ازش بگیرم که یهو دستشو گرفت جلوی دهنش و وسایلارو پرت

کرد سمتم و سریع رفت داخل....

_پریناز: واااا این چش شد؟!

سیاوش نگران از جاش بلند شد و بدو بدو رفت دنبال هیوا....منم آروم آروم رفتم

داخل....

وارد سالن شدم....سیاوش پشت در دستشویی وایساده بود و همونجوری که داشت

دستگیره ی درو بالا و پایین میکرد با هیوا حرف میزد: هیوا....هیوا باز کن درو ببینم چت

شده....هیوا....با توام....بابا نصفه جون شدم بیا بیرون ببینم چته....

رفتم کنار سیاوش وایسادم و گفتم: چش شده؟!

_نمیدونم درو باز نمیکنه که....

دستمو بردم جلو و چندتا تقه به در زدم و گفتم: هیوا....هیوا چت شده...حالت

romangram.com | @romangraam