#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_41






نگاهشو دوخته بود به زغالا و سرشو بلند نمیکرد....

_باربد گفتم نگام کن....

سرشو بلند کرد و خیره شد تو چشمام....لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:بارها

گفتم بازم میگم....خودت برام مهمی نه چیز دیگه....مامانتم بالاخره خودش ی روزی

خسته میشه و با من کنار میاد....من همین که کنار تو باشم آرامش دارم و احساس

خوشبختی میکنم.....ناراحتی من از رفتار مادرت نیست از اینه که تو اینجوری سگرمه

هات میره توهم و بغ میکنی....اینجوری نباش باربد باشه؟! اینجوری نباش....

_هستی باور کن نمیتونم دست خودم نیست.....اصن وقت باهات اینجوری رفتار

میکنه قلبم فشرده میشه....باور کن هرکس دیگه ای بود تا الان کاری باهاش کرده بودم

که دیگه جرات همچین کاری رو نداشته باشه ولی چیکار کنم که مادرمه....نمیتونم بد

باهاش برخورد کنم...به گردنم حق داره....

_میدونم...منم نمیخوام تو کاری انجام بدی....من همون اولم بهت گفتم مشکل

منو مادرت بین خودمونه.....خودمون باید حلش کنیم....

_من باید در برابر اینهمه خوبی تو چیکار کنم؟!

_هیچی فقط دوسم داشته باش....خودمو، زندگیمونو،بچمونو دوست داشته باش تا

احساس خوشبختی کنم حتی با وجود مخالفتای مادرت همین....

_کمه...

_کم نیست....برای من تو همه چیزی....پس داشتن تو برام کم نیست....

_خوشحالم که عاشق یکی شدم که درکش از زندگیو آدما بالاس...کسی که من

عاشقش شدم همه چی تمومه....،دنیامی هستی....

لبخند زدم....همون لحظه صدای شوخ و شنگ آرمان و اشکان که سینی به دست

به سمت منقل میاومد نگاهمونو به اون سمت کشید: بفرمایید اینم از این....

_اشکان: آقا اولین منقل با من....

_آرمان: بزن ببینم چیکار میکنی...

باربد که انگار تازه سرکیف اومده بود گفت: مث اونسری نزن زغالشون کنیا

میخواییم بخوریم...

_اشکان:داش باربد داشتیم؟!

_آرمان: خب راس میگه دیگ اینهمه آدمو گشنه نزاری...

_باربد: آرمان جون خودت بالا سرش وایسا داداش...

romangram.com | @romangraam