#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_42
آرمان ی نگا به اشکان کرد و با بادبزنی که تو دستش بود زد تو سر اشکان و گفت:
خاک بر سرت کنن که اسم خودتو گزاشتی مرد...آخه مردی که نتونه جوجه درس کنه
مرده؟!
_اشکان: نه زنه فقط تو سرعت حس نمیشه....
_آرمان: زر نزن وایسا اینجا یادت بدم دو روز دیگه بچه ات ازت جوجه خواست
استخون سوخته تحویلش ندی....
باربد با خنده برگشت سمت من و گفت: برو بشین کمرت درد میگیره....
با لبخند برگشتم و به سمت بچه ها رفتم....
برگشتم سر جای قبلیم و کنار دخترا نشستم....همون لحظه مریم با ی ظرف پر از
میوه های جورواجور فصل اومد به سمتمون....مامان که متوجه حضورش شد به مهمونا
اشاره کرد و گفت:پذیرایی کن....
مریم مطیعانه رف میوه رو جلوی تک تک مهمونا گرفت تا رسید به شیوا
خانوم.....ی نگاه اجمالی به میوه ها کرد و بعد با دست ظرفو پس زد و گفت: فعلا میل
ندارم بزارش اونجا بعدا میخورم....
مریم ظرف میوه رو گزاشت روی میز و اونجارو ترک کرد....
نازی جون درحالی که ی پرتقال پوست کنده بود و اونو جلوی من میزاشت گفت:
دورت بگردم الهی بیا بخور یکم قوت بگیری مادر....
خواستم حرفی بزنم که شیواخانوم پیش دستی کرد و گفت: والا ما وقتی باردار
بودیم کپسول گازو چهار طبقه از پله میاوردیم پایین میبردیم تو صف وایمیستادیم پرش
میکردیم و بعدم اون کپسول سنگینو با بچه ای که به دل میکشیدیم میاوردیم
خونه...دوباره از چهار طبقه میبردیم بالا....کسی هم نبود که اینجوری نازمونو بکشه....
سیاوش که کمی اون طرف تر از ما کنار هیوا وایساده بود و معلوم نبود یک ساعت
داشتن به هم چی میگفتن انگاری حالا متوجه حرفای شیوا خانوم شده بود.....ی قدم
جلوتر اومد و رو به جمع ما گفت: دلیل نمیشه چون شما سختی کشیدین خواهر یکی ی
دونه ی منم سختی بکشه....شما اگه کسی رو نداشتین که نازتونو بکشه هستی
داره...حتی اگه باربدم اینکارو نکنه خودم نوکرشم هستم....
سیاوش دقیقا پشت شیوا خانوم درحالی که دوتا دستاشو تو جیبش فرو کرده بود
کنار هیوا وایساده بود ....شیوا خانوم برای اینکه ببینتش کاملا برگشت طرفش و تا
خواست حرف بزنه سیاوش دست راستشو از جیبش در اورد و گرفت بالا و گفت: اجازه
بدید....
بعدم با ی مکث نسبتا طولانی گفت: دلیل نداره شما بلاهایی که تو احد دقیانوس
romangram.com | @romangraam