#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_39


_باشه باربد نگران چی هستی تو؟! چرا اینقدر هول شدی؟!

_نمیدونم دست خودم نیست....تو خواهشا کاری رو که گفتم انجام بده....

_چشم....

وارد سالن شدیم....بابا محمد و شیوا خانوم و دایی رضا از جاشون بلند شدن.....من

جلوتر از باربد بودم و باربد دقیقا پشت سرم بود...شیوا خانوم به سمتمون اومد....با لبخند

دستمو به قصد بغل کردنش باز کردم و خواستم سلام بدم اما با حرکتی که کرد حرف تو

دهنم ماسید....

با دستش منو کنار زد و باربد و تو بغلش گرفت و شروع کرد به قربون صدقه

رفتنش:الهی قربونت برم یکی ی دونه ی مادر...پسرم گلم اگه بدونی چقدر دلم برات

تنگ شده بود...خدا نگذره از اونی که تورو از من دور کرد....الهی قربونت بره مادر چقدر

لاغر شدی....

کپ کرده بودم....دستام همونجوری رو هوا مونده بود و با چشمای متعجب داشتم

اون صحنه رو نگاه میکردم....باربد که حرکت مادرش و حال اون لحظه ی منو دید سرد

با مادرش برخورد میکرد اما این چیزی رو حل نمیکرد...

با صدای بابا محمد به خودم اومدم: سلام عروس گلم....خوبی؟!

شوکه بودم اما سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم....لبخند زدم و باهاش دست دادم:

ممنون باباجون شما خوب هستین؟!

_مرسی دخترم....کی این بار شیشه ( به شکمم اشاره کرد) رو زمین میزاری

باباجون؟!

_ایشالله یک ماه دیگه....

_ایشالله باباجان....

بعد از اینکه با دایی رضا هم سلام و علیک کردیم همگی دور هم نشستیم و

شروع کردیم به حرف زدن....اشکان هم بعد از چند دقیقه رسید و دیگه جمعمون تکمیل

شد...البته این وسط جای خالی مهسا به خوبی حس میشد...گرم شوخی و حرفای خاله

زنکی خودمون بودیم....اونقدر حرف داشتم که نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چی

بگم.... گه گاهی نگام به باربد میاوفتاد...پکر بود...دلم نمیخواست اونجوری ببینمش ولی

خب کاری هم از دستم ساخته نبود....

_سیاوش: خب آقایون پاشید بریم تو باغ ی جوجه ای سیخ کنیم بدیم خانوما بزنن

بر بدن که کف کنن....

_آرمان: آخ آخ اینو موافقم الان میچسبه دود راه بندازیم....

همگی رفتیم سمت باغ و روی میز و صندلی های سفید رنگی که مامان با سلیقه

romangram.com | @romangraam