#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_38


از ماشین پیاده شدم....با شنیدن صدای بابا سرمو بلند کردم و به رو به روم نگاه

کردم....

فرهاد با لبخند رو به روم ایستاده بود....اومد به سمتم و منو درآغوش

گرفت.....محکم بغلش کردم و گفتم:سلام بابا جون......

_سلام دخترم خوش اومدی....

خودمو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم: ممنون....

ی نگاهی به شکمم انداخت و گفت: نوه ی گلم چطوره؟!

لبخند زدم و گفتم: خوبه فقط خیلی شیطونه...راسی...نازی جون کو؟!

بابا با سر به پشت سرم اشاره کرد و گفت: پیش دامادشه....

دست به کمر وایسادم و رو به نازی جون گفتم: مامان خانوم ینی دامادتون اینقد

عزیزه که منو نوه اتو ول کردی رفتی پیشش؟!

_باربد:آدم که به شوهرش حسودی نمیکنه خانوم....

نازی جون درحالی که میاومد سمتم تا منو تو آغوش بگیره گفت: الهی من قربون

تو برم که داری منو مامان بزرگ میکنی....از این سیاوش که آبی گرم نمیشه....زبونم مو

در اورد از بس بهش گفتم....

سیاوش حق به جانب روبه نازی جون گفت: ااای بابا مادر من شما باز شروع

کردی....

باربد خندید و گفت: خب راس میگن دیگه...بابا من آرزو دارم میخوام دایی بشم

خیر سرم....

_سیاوش: باربد میزنم تو سرتااا....

باربد از ته دل خندید و گفت: باشه بابا چرا آمپر میچسبونی اصن نیار....

_بابا: خب حالا این بحث رو بزارید برای بعد بیایید بریم داخل که مهمون داریم....

_هستی: مهمون؟!

_هیوا:خاله و دایی محمد اومدن با بابای من همین.....

_مامان: بابات راس میگه بریم داخل زشته....

باربد اومد کنارم دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت: باشه بریم....

متوجه منظورش شده بودم....تا اسم مامانشو شنید دست پاچه شد....انگار یکی

میخواست منو ازش بگیره اومد وایساد کنارمو چسبید بهم....نمیدونم باید این استرسا تا

کی ادامه میدا کنه.....مامان اینا که یکم ازمون فاصله گرفتن آروم کنار گوشم گفت:

هستی جان ی امشبو سعی کن زیاد با مامان هم کلام نشی و باهاش تنها نشی....من

باید اول خودم مفصل با مادرم حرف بزنم.....باشه خانومم؟!

romangram.com | @romangraam