#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_37


_سیاوش:اییی جااااانممممم.....کی میخوای اون توله سگ دایی رو به دنیا بیاری

بابا مردیم از انتظار....

خندیدم و گفتم: به زودی زوددددد.....راسی بابا اینا کجان؟!

_هیوا: واااای نگو که با بدبختی رازیشون کردیم تو خونه بمونن....نمیدونی که

بابات از دیشب که آرمان خبرشون کرده چه حالی داره....

_هستی:الهی بگردم....بریم پیششون که دلم براشون ی ذره شده....

_اشکان: آره دیگه بریم خونه توام با این حالت الان باید بری استراحت کنی....

همگی همراه هم از فرودگاه رفتیم بیرون....پسرا جلوتر از ما میرفتن و باربدو دوره

کرده بودن و ماهم با چند قدم فاصله عقب تر از اونا بودم....باربد با وجود اینکه گرم

صحبت بود توی همون مسیر کوتاه و تا زمانی که به ماشین برسیم چند بار برگشت نگام

کرد....این نگاهش بهم میفهموند که حواسش بهم هست....بهم میفهموند که ازم غافل

نشده....

با سقلمه ای که مهسا تو پهلوم بیخیال فکر کردن به باربد و حرکاتش شدم و

حواسمو دادم به اون: هوی هستی...

_جونم...

_ببین من امشب نمیتونم بیام خونه مامانت اینا....ینی میدونی چیه مامانم سکته

کرده بیمارستانه باید پیش اون باشم....

_هستی: اییی وای خاک بر سرم حالش چطوره؟!

_مهسا: خداروشکر چیز خاصی نشده اما باید برم مراقبش باشم....ناراحت که

نمیشی؟!

_هستی: نه بابا دیونه شدی دختر برو پیشش اون واجب تره وقت واسه دور هم

بودن و چرت و پرت گفتن ما زیاده....

_مهسا: پس اشکان منو میرسونه بیمارستان بعد خودش میاد پیشتون....

_هستی:باشه عزیزم...

مهسا و اشکان به سمت ماشینشون رفتن و زودتر از ما حرکت کردن....سیاوش و

باربد چمدونارو گزاشتن تو صندق ماشین سیاوش و بعد همگی سوار شدیم و به طرف

خونه ی مامان اینا حرکت کردیم....





چشمم که به ساختمون خونه ی پدریم افتاد ناخداگاه لبخند زدم...تازه فهمیده بودم

که چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود و چقدر از برگشتنم به ایران خوشحال بودم.....

romangram.com | @romangraam