#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_35
صبحانه ام تموم شد بلند شدم و خواستم میزو جمع کنم که باربد مانع شد و گفت:
ولش کن دیگ دیر میشه تو بپر حاضرشو من اینارو جمع میکنم....
از خدا خواسته پریدم تو اتاق تا حاضر بشم....
بعد از اینکه موهامو خشک کردم رفتم سراغ لباسایی که از دیشب حاضر کرده
بودم....ی شلوار بارداری مشکی پوشیدم با ی مانتوی گل گشاد مشکی و طلایی کیف
دستی مشکی طلاییمم دستم گرفتم و شال مشکیمم که پاییناش طرح های طلایی
داشت رو موقت دور گردنم پیچیدم تا بعد سرم کنم....
رفتم جلوی آیینه....موهام داشتن کلافه ام میکردن....از وقتی باردار شده بودم
حوصلشونو نداشتم اصن دلم میخواست کچل کنم....چن بار به باربد گفتم برم کوتاهشون
کنم ولی مگه گزاشت؟!!
موهامو کج بافتمش و روی شونه ام رهاش کردم....اینجوری قابل تحمل تره....
داشتم یکمی آرایش میکردم که صدای زنگ در فضای خونه رو پر کرد....مطمئنن
صاحب خونه بود....یکم که گوش تیز کردم و متوجه حرفشون شدم دیگه مطمئن شدم
خودشه....داشت با باربد حرف میزد....سریع رژ بادمجونیمو زدم و کفشای اسپرت مشکیمو
پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون....
چشمم افتاد به باربد و صاحب خونه که دم در داشتن حرف میزدن...باربد ی کاغذ
ازش گرفت و بعد کیلیدو تحویلش داد و مرده بعد از خداحافظی بدون حرفی یا اینکه
نگاهی به داخل بندازه رفت.....
باربد درو بست و برگشت...چشمش که بهم افتاد گفت: اااا اومدی.....برو بشین تو
تاکسی که پشت دره تا من چمدونارو بیارم....
_ماشین چی پس؟!
_ماشینو فروختم....
_وااااا ی شبه؟!
_فروختم به مایکل....
_آهان...باشه من میرم تو ماشین توام زود بیا....
حدود یک ساعتی میشد که هواپیما پریده بود که درد شدیدی تو دلم میپیچید....از
ترس اینکه باربد نگران بشه هم جرات اینکه حرف بزنمو نداشتم....سرمو
برگردوندم....باربد به صندلیش تکیه داده بود و چشماشو بسته بود....فک کنم خواب
بود....چندتا نفس عمیق کشیدم که دردم آروم بشه اما انگار فاییده ای نداشت....دستامو
romangram.com | @romangraam