#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_34


مونده....

_چه دقیقم آمار بچه اشو داره....

خندید و درحالی که خیره بود به مانیتور گفت:چیکار کنیم دیگه....

وارد آشپزخونه که شدم چشمم به میزی افتاد که باربد چیده بود....طبق معمول

همیشه باید عسل میخوردم....فقط اینبار لطف کرده بودن کره ی بیشتری برام گزاشته

بودن....با خنده ی تیکه از نون تست رو برداشتم....خواستم کره بمالم روش که صدای

باربدو از پشت سرم شنیدم: درسته زیاد گزاشتم اما برات خوب نیس کم بخور....

_ایییی بابا....چشششششمممم....میشه بزاری ی چیزی کوفت کنم....

اومد رو به روم نشست....ی کم نگام کرد و بعد یهو خم شد به طرفم...با تعجب

داشتم نگاش میکردم که ببینم چیکار میکنه...دستشو اورد جلو و کلاه حوله ام رو داد

عقب تا از روی سرم کنار بره....بعدم لبخند زد و گفت: موهات که خیسه خیلی ناز

میشی....

_من همیشه ناززززم..

_اون که صد در صد.....

با نیش گشاد مشغول لقمه گرفتن شدم...داشتم عسل میمالیدم روی نونم که دیدم

دست باربد اومد جلو و چندتا فال گردو گزاشت روی لقمه ام....

معترض گفتم: اااااا باربد اینهمه....

_ااااا نداره باید بخوری برات خوبه....

_دوس ندارم خوووب...

_چیزایی که برات خوبه رو دوس نداری دیگه اونوقت چیزایی که ضرر داره رو

میخوای بخوری....

لبامو جمع کردم چشم ازش گرفتم....ی قلوپ از شیرمو خوردم و بعد گفتم: آرمان

زنگ زد؟!

_آره صبح زنگ زد...سیاوش هم زنگ زد گف نمیدونی بابات داره چیکار میکنه

اونجا....

خندیدم و گفتم: دلم براشون ی ذره شده....

لبخند زد و گفت:خوشحالم که میخندی خانوم کوچولو...

درحالی که لقمه ای که توی دهنم بود رو میجوییدم گفتم:ااااا بهم نگو خانوم

کوچولو دیگه دارم مامان میشه...

_بله چشم مامان کوچولو....

خندیدم اونم خندید و چیزی نگفت....

romangram.com | @romangraam