#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_158
کارشو بکنه و بعد بره....دقیقا اون لحظه که تو رسیدی بلند شد تا توضیح بده برام لباس
چه جوربه به منم گفت بلند بشم که اگه طرح اوکی بود اندازه بگیره....
سکوت کرد و حرفی نزد....
پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و گفتم: آشتی؟!
سکوت کرد....ی سکوت طولانی....انگار تردید داشت...
_بزار فک کنم...
سرمو عقب کشیدم و گفتم: باشه...
آهنگ تموم شد...همگی دست از رقصیدن کشیدن و ی طرفی ولو شدن....به
سمت کاناپه رفتم و روش جا خوش کردم....به مهسا که رو به روی من روی کاناپه
نشسته بود نگاه کردم...خیلی تو فکر بود...کاش از اول میزاشت براش همه چیزو توضیح
بدم که کار به اینجاها نرسه...کاش حرفامو باور میکرد...کاش...
ویلا تو سکوت بود انگار همه خسته شده بودن حتی خود هستی که برای شب
بیداری شور و شوق داشت.....طولی نکشید که صدای زنگ موبایل سکوت رو شکست!
_اشکان :این گوشیه کیه زنگ میخوره؟
پریناز از جا پریدو گفت ماله منه...الان برش میدارم....
و دکمه اتصالو زد
_پری: الو...سلام...جانم مامان؟...وای...آه ما تهران نیسیم....نیسن خونه؟!....باشه
باشه...منو ارمان خودمونو میرسونیم....باشه مادر من نگران نباش ی کاریش
میکنیم....خداحافظ
باربد منتظر به پری نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟
پری با دستپاچگی نگاه گذرایی به جمع کرد و گفت:منو ارمان باید...باید برگردیم!
_هیوا: ینی چی باید برگردیم چیشده؟
_پری:لوله آب اشپزخونه ی مامان اینا ترکیده....نگهبانم گفته کیلید به هیچکدوم
از ساکنا نمیده تا صاحب خونه بیاد...الانم اگه دیر برسیم آب خونه رو ور میداره!
باربد_مگه مامانت خونه نیست؟
پری_نه به خاطر کار بابا رفتن....
باربد یه نگاه به هستی کرد و گفت:ما هم برگردیم؟!
آرمان از جاش بلند شد و رو به باربد گفت:نه داداش لازم نیست...شما بمونین ما
هم میریم خونه ی مادر عیال و لوله ی اشپزخونه رو تعمیر میکنیم...شما بمونین!
_سیاوش: نه ارمان ما هم بر میگردیم...باهم اومدیم باهمم برمیگردیم!
آرمان دیگه مخالفتی نکرد....باربد که موافقت جمع رو دید گفت: پس همه سریع
romangram.com | @romangraam