#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_157
بعدشم آرمان و بعد از اونم باربد...
از جام بلند شدم و دستمو پیش بردم....مهسا نگاهی به دستم انداخت و بعدم نگاهی
به جمع و با تردید بلند شد....
با دست راستم دستشو گرفتم و دست چپم رو دور کمرش حلقه کردم و شروع
کردیم به رقصیدن....
آروم و متعادل همراه هم تکون میخوردیم....به نظرم الان فرصت خوبی بود
باهاش حرف بزنم چون نمیتونست از دستم فرار کنه یا بهونه بیاره....
_مهسا....
سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد: بله...
_مهسا...تو ی چیزی رو اشتباه متوجه شدی....
آهی کشید و گفت: منم خیلی دلم میخواد اشتباه باشه اما....
_باور کن همینجوره....بزار توضیح بدم...
سکوتش رو که دیدم فهمیدم که الان دیگه وقتش و میخواد بشنوه....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مجوز گرفتم....
تند نگام کرد و گفت: چی؟!!
_هم آلبومم مجوز گرفت هم مجوز کنسرت گرفتم....
_ینی...ینی چی چرا بهم نگفتی؟!
_شرایط خوبی نداشتی....مامانت بیمارستان بود گفتم فعلا چیزی نگم بهتره....
_پس...
_میخواستم همه کارای کنسرتو انجام بدم و بدم و بعد به بچها بگم به عنوان
کنسرت ی خواننده دیگه تورو بیارن سالن....اما نشد.... ی حماقتی کردم که تو....
_اشکان اون دختر کی بود....
_فاطمه....زن نادر آهنگسازم....
_باور کنم....
دلخور نگاش کردم و چیزی نگفتم سرشو پایین انداخت و گفت: خب...خب تو
خونه ی ما چیکار میکرد اونم تنها.....
_خانوم....طراح لباسه....واسه کنسرت قرار شد برا من ی لباس طراحی
کنه...همین...
_خب واسه چی تو خونه بود...واسه چی انقدر بهت نزدیک بود....
_من خر دیدم استدیو شلوغه خودمم حوصله ندارم اول به فاطی گفتم بزاره واسه
ی روز دیگه اما فاطی گفت وقت نداره...منم حوصله اونجا مودنو نداشتم گفتم بیاد خونه
romangram.com | @romangraam