#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_156






کنار تختش ایستادم و بلند گفتم:اشی پاشو....

تکون نخورد....دوباره صداش زدم و اینبار بلندتر: اشکان پاشوووو

دستشو به نشونه ی برو بابا تکون داد.....

چشمامو ریز کردم و دست به کمر بالا سرش ایستادم و گفتم :باشه....خودت

خواسی...

بعدم بدون اینکه ذره ای تردید داشته باشم پارچ آبو رو سرش خالی کردم...

اشکان درحالی که فریاد میزد ی ضرب سرجاش نشست....

همگی داشتیم از ته دل میخندیدیم....

اشکان آب هایی که روی صورتش بود رو با دست پاک کرد و رو با من گفت:

روانی....پاتریس...

_هستی: خودتی....میخواسی نخوابی...بدو بیا پایین ببینم....

اشکان برگشت و رو به مهسا گفت: تو نباید شوهرتو ازدست این دیونه نجات

بدی!؟؟

مهسا شونه ای بالا انداخت و گفت:میخواستی نخوابی....

_اشکان: مرسی واقعا....

_هستی: ما میریم پایین پنج مین دیگه پایین باش ها....

( اشکان )

ساعت حدودای سه نصفه شب بود....بعد از اینکه به پیشنهاد پریناز ی دست حکم

بازی کردیم همینجور بیکار نشسته بودیم و میوه میخوردیم....

هستی چاقویی که تو دستش بود رو گذاشت تو بشقابش و گفت: پاشید ببینم

اینجوری نمیشه...پاشید

_اشکان: پاشیم چیکار کنیم.....

_آرمان:دختر تو کلا انگار آلرژی داری ما مث آدم ی جا بشینیم....

_هستی:پاشید آهنگ بزارم ی کم قر بدیم....

_هیوا: این یکی رو بدجور پایه ام....

هستی با شور و شوق مخصوص خودش بلند شد و به سمت سیستم رفت و بعد از

چند مین صدای آهنگ ترکیه ای فضای ویلا رو پر کرد....

اولین نفری که از جاش بلند شد سیاوش بود که دست هیوا رو میگرفت و تا

برقصن....

romangram.com | @romangraam