#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_150


منم دنبالش دویدم و یکم رفتم تو آب....خواستم برم جلوتر که یهو باربد برگشت

سمتم و داد کشید: نیا جلو....بــرو عـقب...بــرو....

سرجام متوقف شدم و فقط از زور استرس شروع کردم به آروم آروم اشک

ریختن....داشتم از ترس میمردم....دستامو گرفتم جلوی دهنم و فقط گریه کردم...خدایا

خودت کمک کن....

نتونستم طاقت بیارم برای همین از همونجا جیغ کشیدم و باربد رو صدا زدم :

بـاربـــــد.....چــی شــــده....





باربد درحالی که به سمت ساحل شنا میکرد با صدای بلند و جوری که بشنوم گفت:

هیچی..

چند دقیقه بعد باربد از آب بیرون اومد و کنارم ایستاد و گفت:تو خوبی؟!

_آره...چی شده بود؟!

دست کشید به صورتم و گفت: چرا گریه کردی...

دستشو گرفتم و گفتم: بگو چی شده بود...صدای جیغ برای چی بود....

_هیچی بابا این مهسای دیونه برای اینکه پسرارو بکشه تو آب خودشو به غرق

شدن زده بود...

_آخه یکی داد زد گفت هیوا....

باربد خندید و گفت: واسه این که همه رفتن تو آب به جز سیاوش....مهسا هم اسم

هیوا رو صدا زد تا سیاوش احساس خطر کنه....

_بیشعورا....بزار برم بزنم لهشون کنم....

دستمو گرفت و جوری کشید که تفریبا افتادم تو بغلش بعدم آروم کنار گوشم کن:

ولشون کن...

_ینی چی ولشون کن خب سکته کردم....

آروم خندید و گفت: تقصیر این پسراس که مقاومت الکی میکنن....

همون لحظه صدای خنده ی هیوا باعث شد به سمتش برگردم...

هیوا درحالی که میخندید رو به پسرا که پشت سرش بودن گفت:شما باشید که

دیگه مارو تنها ول نکنید....

_آرمان: خیلی کار مضخرفی بود....

_اشکان:دختر نمیگی یهو شوخی شوخی جدی میشه...

_هیوا: اوووو خب حالا...مهم این بود که شمارو بکشونم تو آب که

romangram.com | @romangraam