#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_151


کشوندم....الانم که هیچی نشده سر و مر و گنده ام....

هیوا دقیقا کنارم ایستاد و درحالی که ی چشمک میزد گفت:نمایش چطور بود

خوشت اومد؟!

_هستی: الهی بمیری که داشتم سکته میکردم.....

_هیوا: اوف...نمیر بابا نمیر که این باربد مو به سر من نمیزاره.....

_پریناز:بچه ها یکم سرد نیس به نظرتون؟!

_اشکان: آره....واسه اینکه تو آب بودیم سردمون شده.....

_آرمان:آقایون بپرید چوب جمع کنید ی آتیش راه بندازیم....

با موافقت همه پسرا رفتن دنبال چوب بگردن....اشکان هنوز درست ازمون دور

نشده بود که دوتا دختر جوون که کلا کپ سرشون بود جلوشو گرفتن....

_پری: او او....چه خبره اونجا؟!

_هیوا: ساکت شد ببینم چی میگن....

گوش تیز کردیم که صداشونو بشنویم....دختره بو ی لحن حال به هم زن گفت:

آقا اشکان من عاشق کارای شمام...میشه ی عکس بگیریم.....

اشکان با لبخند استقبال کرد و کنار هردوی اونا ایستاد و باهاشو عکس گرفت....

مهسا درحالی که روشو برمیگردوند با حرص گفت: همیشا بد بختیمون همینه

ها....نمیتونیم ی جا بی دردسر بریم و مث آدم تفریح کنیم....همش عین زیگیل میچسبن

بهش.....

_هستی:مهسا گیر الکی نده...تو از روز اول از شرایط اشکان خبر داشتی....از

همون موقع که بهش بله دادی میدونستی کیه و چیه پس برا چی الان بهانه میگیری؟!

_پریناز: راس میگه....بعدشم تو همیشه عاشق شهرت بودی....بیا تحویل بگیر

شوهرت مشهوره....دیگه چته پس؟!

_مهسا :بابا من نمیدونستم اینقدر بدبختی داره....خداییش زندگی با ی آدمی که

مطرحه خیلی سخته....

_هیوا: سخت یا آسون هرچی که باشه تو نمیتونی به خاطرش زندگی رو به خودت

و اشکان زهر کنی....

با شنیدن صدای سیاوش حرفمون نیمه کاره موند: دخترا بیایید این طرف آتیشو به

پا کردیم....

همراه هم به سمت آتیش رفتیم و هرکدوم کنار شوهرامون نشستیم....چند دقیقه

بعد اشکان هم با لب خندون اومد و کنار مهسا نشست....

سرمو به شونه ی باربد تکیه دادم و گفتم: خیلی خوابم گرفته.....

romangram.com | @romangraam