#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_149
شد....داشتم میاوفتادم تو آب که ی دست محکم بازومو گرفت و نگهم داشت....چشمامو
بی جون باز کردم و خیلی تار چهره ی باربدو دیدم: هستی...هستی حالت خوبه....
سریع منو بغل کرد و با ی حرکت از جا کند....چشمامو محکم روی هم فشار دادم
و دوباره بازشون کردم....دیدم بهتر شد ودیگه از اون سرگیجه ی چند لحظه ی پیش
خبری نبود....به خودم که اومدم دیدم روی دستای باربد به ساحل رسیدم....
باربد آروم منو روی ماسه ها گذاشت و کنارم زانو زد و نگران گفت: حالت خوبه؟!
_خوبم...
_چی شدی یهو؟
_ی لحظه سرم گیج رفت...الان خوبم نگران نباش....
_مطمئنی؟! میخوای بریم ویلا....
_نه عزیزم خوبم..
همون لحظه سیاوش که بدو بدو خودشو با ما رسونده بود رسید....درحالی که خم
شده بود و دستاشو روی زانوهاش گذاشته بود گفت: چی شده؟!
_هستی: هیچی داداش خوبم....ی لحظه سرم گیج رفت....
_سیاوش: بزار برم ی چیز شیرین برات بگیرم بخوری بهتر بشی....
سرمو تکون دادم و سیاوش از اونجا فاصله گرفت....
سرمو برگردوندم و به باربد نگاه کردم....تی شرت مشکیش که خیس شده بود و به
بدنش چسبیده بود هیکل بی نقصشو بیشتر به نمایش میزاشت....
_به چی زل زدی شما؟!
_به حاج آقامون...
_حاج آقاتون به فدات عیال....
_خدا نکنه....
همونجور درحال حرف زدن بودیم که صدای جیغی باعث شد مضطرب به اون
سمت نگاه کنیم....به خودم که اومدم دیدم باربد از جاش بلند شده و داره به سمت دریا
میدوه....برگشتم و به آرمان و اشکان نگاه کردم....اونام تو آب بود....ینی چی شده بود.....
با ترس داشتم به آب نگاه میکردم که حضور سیاوشو کنارم حس کردم: چه خبره
هستی؟!
_نمیدونم یهو صدای جیغ اومد.....
ایبار صدای مهسا که با داد هیوا رو صدا میکرد لرزه به بدنم انداخت: هـیــــوا....
دیگه نفهمیدم چیشد.....فقط دیدم سیاوش کیسه ای که توی دستش بود رو پرت
کرد و زد به آب....
romangram.com | @romangraam