#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_138
بعدم روشو کرد سمت مهسا و گفت:خانومم چطوره؟!
مهسا که تو شوک بود لبخند زورکی زد و گفت: مرسی...
_هستی: چطوری اشی....
اشکان برگشت سمت هستی و گفت: سلام خانمی....
بعدم اومد سمتش و بعد از دست دادن باهاش کنارش ایستاد و یکم باهم پچ پچ
کردن.....
_آرمان:هوووی اشی....
_اشکان: جونم داداش....
_آرمان: بیا وسایلاتو بزار تو صندوق بریم دیگه....
_سیاوش:راس میگه همینجوری کلی الاف شدیم....
( فصل چهارم )
( سیاوش )
تقریبا نزدیک ویلا بودیم....از وقتی سوار شده بودیم حتی ی کلمه هم با اشکان
حرف نزده بودم.....ینی کلا راه توی سکوت سپری شد و کسی چیزی نگفت اما من واقعا
دلم نمیخواست حتی دیگه تو صورت اشکان نگاه کنم....اما فعلا چاره ای نبود باید کنار
میاومدم....
از تو آیینه به عقب نگاه کردم....باهم چشم تو چشم شدیم....نگاهشو ازم گرفت و
گفت: سیاوش....تو هنوز از من ناراحتی؟!
_نباید باشم؟! مگه اتفاق خاصی افتاده که قرار باشه من ناراحتیمو فراموش کنم....
_آخه الان که قضیه رو میدونی.....میدونی همه چی ی اتفاق بوده...من مقصر
نبودم ممکن بود برای هرکدوم دیگه تون هم این اتفاق بیاوفته....
_بقیه اونقدر شعور دارن که دعوا زن و شوهریشونو تو خونشون و بین خودشون
حل کنن نه تو خونه مردم....
_باشه من میدونم اشتباه کردم....معذرت میخوام...
_معذرت میخوای؟! با معذرت خواهر تو بچه خواهر من زنده میشه؟! روحیه ی
خواهر من درست میشه؟! بچه مرده اش رو فراموش میکنه ؟! نکنه ،مارو محتاج معذر
خواهی میدونی و...
پرید وسط حرفم و گفت: نه داداش من نه...اینجوری نیست....من هستی رو اندازه
خواهر نداشته ام دوس دارم ولی باور کن همه چیز اتفاق بود.....
_بیخیال اشکان...فعلا تنها فکری که دارم اینه که نزارم هستی از رابطه شکرآب
شما بویی ببره....این که دیگه اتفاق نیست؟! مبتونی کنترلش کنی دیگه؟!
romangram.com | @romangraam