#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_139
_میتونم....
_ببینیم و تعریف کنیم...
برای خاتمه دادن به بحث دستمو پیش بردم و ضبط رو روشن کردم....سکوت
حاکم شده و تنها چیزی که شنیده میشد صدای موسیقی ویالون بود....
وارد ویلا شدیم....سوییچ رو پرت کردم روی میز....
همه درحال نگاه کردن به ویلا بودن.....هستی لبخند زد و گفت: اولین چیزی که
الان از یادآوریش خنده ام میگیره اگه گفتین چیه؟!
_پریناز: چیه؟!
_هستی: یاد اونروز افتادم که اینجا بودیم و اشکان میخواست خر من بشه....
_سیاوش: او او من در جریان نیستما....
_هیوا: واسه اینکه شما اونروز نبودین....
_سیاوش: واسه اینکه شما نبودین که بهم تعارف کنید بمونم...
_هیوا: باربد که گفت...ولی رفتی.....
_سیاوش: اگه تو میگفتی میموندم....
_آرمان: اه اه اه اااااه....جمع کنید خودتونو بابا حالم بهم خورد....
_هیوا: حسود...
_آرمان: حسودی رو از کجات در اوردی خاله ریزه؟!
_هیوا: حسودی میکنی به شوهرم دیگه....چون بلد نیسی از این حرفای قشنگ
قشنگ بزنی....
_آرمان: منظورت همین حرفای حال به هم زنتونه؟!
_پری: ولش کن هیوا این لمسه....بی احساس...کلا لیدوکائین همیشگیه.....
_باربد:خب خب خب....بسه...هی هیچی نمیگم داداشمو تخریب شخصیت
نکنید.....
_سیاوش:به جای اینکارا برید وسایلاتونو بزارید تو اتاقتون....
_هستی: صبر کنید....من ی پیشنهاد دارم.....
romangram.com | @romangraam