#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_137
_حالش بهتره؟!
_آره خوبه خداروشکر....خیلی خوبه...
_خداروشکر...ایشالله بهترم میشه....
_آره...بریم سفر ی آب و هوایی عوض کنه بهتر میشه....
_ااا میخواید برید سفر؟!
_اره
_کی ؟!
_یکی دو ساعت دیگه...
_به سلامتی ایشالله همتون سالم و سلامت برید و بیایید...کجا میرید حالا؟!
_شمال...
_خوش بگذره داداش....مزاحم نشم...
_قربانت مراحمی...
_خداحافظ
_خدانگهدار...
گوشی رو قطع کردم و برگردوندم سرجاش....
ی نگاه گذرا به جمع انداختم.....همه داشتن با استرس بارزی همدیگه رو نگاه
میکردن....
_باربد: خب...چیزه....میگم که....پاشید بریم وسایلا و بچینیم تو ماشین...تا
اونموقع هم اشکان دیگه میرسه....
_پریناز:راس میگه....
همه باهم بلند شدیم و وسایلارو به پارکینگ منتقل کردیم....
_سیاوش:من میگم الکی چهارتا ماشین راه نندازیم...با دوتاشم میتونیم بریم....
_باربد:آره...آرمان تو نمیخواد ماشین بیاری....وسایلاتو بزار تو صندوق من با ما
بیا....اشکان اینام با سیاوش بیان....
_پریناز:آره اینجوری پیش همدیگه هم هسیم بهتره....
همه سرگرم جا دادن وسایلا تو ماشین بودیم که صدای اشکان توجه هممونو جلب
کرد: سلام بر رفیقای شفیق خودم....
با دیدنش ی نفس راحت کشیدم...انگار تا اون لحظه ی بار سنگینی رو دوشم بود
که حالا برداشته شده بود.....
آرمان رفت به سمتش و گفت: کجایی تو پسر؟!
_اشکان:شرمنده یکم کارم طول کشید....
romangram.com | @romangraam