#ارث_بابابزرگ_پارت_133

- بچه ها الان سعیدی بر می گرده ها!

میثاق با حرص به میثم نگاهی کرد و دوباره به حرکتش ادامه داد. با صدای آرومی گفتم:

- سعیدی که خبر داره ما اینجاییم! چرا می ترسی؟

میثم با عصبانیت گفت:

- گفتم که سعیدی خبر نداره!

میثاق از حرکت ایستاد و با صدایی فریادگونه گفت:

- داری دروغ میگی مثل سگ.

میثم بهش توپید:

- مودب باش میثاق، من دلیلی واسه دروغ گفتن ندارم!

میثاق روبروی من به دیوار تکیه داد و خطاب به میثم گفت:

- قشنگ تعریف کن ببینم چی می دونی؟

میثم کلافه گفت:

- به جون مامان من دیروز فهمیدم سعیدی و زنعمو ازدواج کردن. زنعمو هم گفت که از جریان امشب، سعیدی خبر نداره.

میثاق کلافه گفت:

- مگه میشه خبر نداشته باشه. اون زنشه حتما بهش می گه!

میثم شونه هاش و بالا انداخت:

- اونش دیگه به من ربطی نداره... حالا بریم؟

از لبه ی تخت بلند شدم. میثم جلوی راهم رو گرفت:

- کجا؟

نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:

- مگه نگفتی بریم؟


romangram.com | @romangram_com