#ارث_بابابزرگ_پارت_134
با تردید از سر راهم کنار رفت و همراهم به راه افتاد. بماند که با چه نکبتی از دیوار رد شدیم، مخصوصا میثاق که حواسش به درز شلوارش هم بود.
وقتی به این سمت دیوار رسیدیم محدث از ماشین میثاق پیاده شد و به سمتم اومد. اولش لبخند روی لبش بود ولی با دیدن قیافه ی درهم من و اخم های میثاق و میثم لبخندش رو خورد و گفت:
-سندی در کار نبود، نه؟!
میثم با صدای آرومی گفت:
-نه. همه چیز درست بود.
و سریع حرف رو عوض کرد:
-شما چرا خودتون و به زحمت انداختین؟
محدث لبخندی زد و گفت:
-مینا خواهر منه، کاری نکردم که!
به روش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
-میای خونه ی ما؟
محدث:
-امشب کسی پیش مامان نیست و گرنه می اومدم.
سرم رو تکون دادم و درحالی که به سمت ماشین میثم می رفتم گفتم:
-پس شب بخیر.
و لحظاتی بعد میثم هم کنارم نشست و ماشین رو به حرکت در آورد...
.... وقتی وارد خونه شدیم سعیدی هم داشت خداحافظی می کرد. نگاهی خصمانه بهش انداختم و بعد با پوزخند بهش سلام دادم و یه راست رفتم به اتاقم.
حتما میثم به مامان گفته بود که مامان حتی بهم سر نزد. آخ چقدر دوست داشتم بیاد و چقدر حرف داشتم!
ساعت از یک گذشته بود و من روی تخت دراز کشیده بودم. به در ضربه خورد به خیال اینکه مامانه باتوپ پر در و باز کردم، ولی میثم بود. خواستم در و ببندم اما مانع شد و به زور وارد اتاقم شد. با حرص گفتم:
-چیه؟ واسه چی اومدی؟
سعی کرد لحنش آروم باشه:
romangram.com | @romangram_com