#ارث_بابابزرگ_پارت_132
- تو چته؟ چرا موضعت رو مشخص نمی کنی؟ چی می دونی؟ چقدر می دونی؟ از کی ما رو می شناسی؟ سعیدی الان خبر داره ما تو خونه اش داریم گاوصندوق رو چک می کنیم نه؟
میثم پوزخند زد، میثاق عصبانی تر شد و گفت:
- میثم چرا مثل بچه آدم حرف نمی زنی؟ چرا جواب نمی دی؟
میثم لبهاش رو تر کرد و گفت:
- مادرت، دیروز بهم گفت.
و با مکث ادامه داد:
- حتی یه درصد هم به شناسنامه فکر نکرده بودیم. نه خبر نداره.
دوباره بغض کردم، یعنی اگر خودم نمی دیدم تا کی می خواستن ازم مخفی کنن؟
میثم با آرامش بیشتری ادامه داد:
- حالا که چیزی نشده! تو هم که با ازدواج مادرت مخالفتی نداری! داری؟
سرم رو چند بار به طرفین تکون دادم و به سمت حیاط دوییدم. با رسیدن به حیاط آه از نهادم بلند شد. اصلا رمق بالا رفتن از دیوار رو نداشتم. همه انرژیم ته کشیده بود و حتی دوست نداشتم به اون سند ها نگاه بندازم.
بی خیال دیوار به سمت در رفتم، اما در قفل بود. بغضم ترکید و شروع کردم به لگد زدن به در.
دو سه تا بیشتر نزده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و من رو از در فاصله داد. صدای میثم رو در گوشم شنیدم:
- چته تو؟ می خوای همسایه ها به پلیس خبر بدن؟
جیغ کشیدم:
- به درک. ولم کن.
سریع جلوی دهنم رو گرفت:
- مث اینکه باید با تو جور دیگه ای برخورد کرد.
و من رو همون شکلی از روی زمین بلندم کرد و در حالی که توی بغلش دست و پا می زدم به سمت خونه برد....
.... میثاق کلافه از این سر اتاق به اون سر راه می رفت. من هم روی تخت دو نفره ی لعنتی نشسته بودم. بغض کرده بودم و نگاه خشمگینم رو از صورت میثم بر نمی داشتم.
میثم هم که حالا همه ی سندها رو بعد از چک کردن به گاوصندوق برگردونده بود داشت با حرص به من و برادرش نگاه می کرد. آخر هم طاقت نیاورد و گفت:
romangram.com | @romangram_com