#ارث_بابابزرگ_پارت_113

درسته که تفریح غروب بهم کوفت شده بود، اما از این جهت خوشحال بودم که به میثم هم کوفت شده بود.

آهی کشیدم و تو دلم گفتم:

-طفلک سروش.

میثم بهم رسید و روبروم ایستاد. صورتش بیشتر از اینکه اخمو یا عصبانی باشه متفکر می زد.

نگاهم رو با حرص از صورتش گرفتم و بی هدف به یه سمت دیگه زل زدم.

شاید اشتباه کردم! شاید سروش ارزش فکر کردن رو داشت! ولی خداییش سروش دوست خیلی خوبیه، چه زمان دانشجویی و چه حالا!

میثم:

- امشب اصلا بهم خوش نگذشت.

به صورتش نگاه کردم. سرش پایین بود. عمرا اگه می پرسیدم چرا! خودش دوباره شروع کرد:

- به تو چطور؟

و سرش رو بالا آورد و به صورتم نگاه کرد. به اخمم غلظت بیشتری دادم و گفتم:

- خوشحال میشی بگم نه، اینطور نیست؟! پس خوشحال باش.

ابروهاش تو هم رفت و مشکوکانه پرسید:

- چطور؟ سر مهبد رو که کوبونده بودین به طاق! مشکلتون چی بود دیگه؟

با حرص به صورتش نگاه کردم و گفتم:

- چرا فکر میکنی اینقدر با هم صمیمی شدیم که می تونی چنین سوالی رو بپرسی؟

قدمی به سمتم برداشت و با عصبانیت گفت:

- یک بار هم بهت گفتم، ولی انگار احتیاج به تکرار داری. من علاقه ای به داشتن اون ارث ندارم!

شونه هام و بالا انداختم و گفتم:

- مطمئنا اگر به بحث الان ربطی داشت احتیاجی هم به تکرار نبود!

انگار می خواست چیزی بگه، کلافه بود. دستش رو با حرص تو موهای بالای گوشش فرو برد و به سمت عقب کشید و زیر لب گفت:


romangram.com | @romangram_com