#ارث_بابابزرگ_پارت_112

-ناراحتی همین رو هم کات می کنیم.

ماشین رو نگه داشت و با عصبانیت گفت:

-چیه؟ چشمت به پسر عموی تازه وارد افتاده هول برت داشته!

نمی دونم چی شد که یهو چشم های سروش متعجب شد و دستش آروم به سمت گونه اش رفت. انگشت هام گز گز می کردن. چشم هام و بستم و زیر لب گفتم:

-اَه.. گند می زنی به اعصاب آدم.

بعد به بیرون چشم دوختم. ماشین روشن شد و به حرکت در اومد. از ناراحتی ناخنم رو می جوییدم.

روی اینکه به صورتش نگاه کنم رو نداشتم. باز کنترل اعصابم رو نداشتم و زدم یکی دیگه رو ناراحت کردم. نفس عمیقی کشیدم و به صورتش نگاه کردم. با یه اخم عمیق به روبرو زل زده بود و مشغول رانندگی بود. آروم صداش زدم:

-سروش؟

جواب نداد. گفتم:

-من نمی خواستم...

نفسش رو به صورت آه بیرون فرستاد و گفت:

-همیشه همین طور بودی. هر حرفی که بهت خوش نمی اومد طوری برخورد می کردی که دهن طرف مقابلت رو ببندی.

غصه ام گرفت. فکر کنم زیاده روی کرده بودم. آروم گفتم:

-معذرت می خوام.

باز هم چیزی نگفت. کامل به سمتش برگشتم و گفتم:

-سروش من تو رو دوست دارم. دقیقا همون جوری که محدثه رو دوست دارم. درک کن که..

-نمی خوام چیزی بشنوم.

......

بیشتر تو خودم فرو رفتم و در حالی که کف دستهام رو جلوی دهنم گرفته بودم ها کردم. نگاهم به میثم افتاد که داشت به سمت تاب می اومد.

زیر لب با حرص گفتم:

-جغد.


romangram.com | @romangram_com