#ارث_بابابزرگ_پارت_114
- از دور خیلی بهتر بودی.
یه ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- چی؟
نگاهی بهم انداخت و بعد در حالی که به سمتی دیگه نگاه می کرد گفت:
- تو این دو روز تکلیف سند مشخص میشه. اگر همه چیز درست باشه..
به صورتم نگاه کرد. سعی کردم خالی از هر احساسی حرفش رو ادامه بدم، هر چند دل خودم هم شور می زد:
- خب ما عقد می کنیم.
چند ثانیه ای بی هیچ حسی نگاهم کرد. داشت می رفت رو اعصابم. خیر سرم اومده بودم خلوت کنم که حس بدی که غروب تجربه کردم از ذهنم بره، اونوقت شازده اومده بود مثل اجل معلق جلوی من ایستاده بود و قصه می گفت.
با دلسردی گفت:
- همین؟!
و من با لحن سردی گفتم:
- همین.
چند ثانیه ای به صورت هم نگاه کردیم. دیدم قصد بی خیال شدن نداره، اوفی گفتم و با غیظ از روی تاب بلند شدم و به سمت ساختمون قدم برداشتم. هنوز از کنار میثم کامل رد نشده بودم که بازوم کشیده شد. خواستم پرخاش کنم که من رو روی تاب پرت کرد و تا تعادلم رو به دست بیارم در حالی که روم خم شد جلوی حرکت تاب رو گرفت. از لای دندون هایی که از شدت حرص به هم فشار می داد گفت:
- تو یه دختر بچه ی مغرور و بی ادب و از خود راضی هستی.
دهنم از این تغییر حالت یهوییش باز مونده بود. تو صورتم چند بار به صورت عصبی نفس کشید و به شدت تاب رو ول کرد. پاهام و به زمین زدم و تاب رو ثابتش کردم. با قدم های بلند داشت به سمت ساختمون می رفت.
دندون هام و به هم فشردم و سریع بلند شدم و دنبالش دوییدم، خودم رو بهش رسوندم و جلوی راهش قرار گرفتم، خواست من رو کنار بزنه که قدمی به عقب رفتم و گفتم:
- چرا وانمیستی تا واضح حرفت رو بزنی و جواب بگیری؟
دست به سینه ایستاد و گفت:
- بیا ایستادم.
توی دلم گفتم:
- پسره ی اعصاب خورد کن.
romangram.com | @romangram_com