#ارث_بابابزرگ_پارت_103
بغضم شدت گرفت. میثاق با کلافگی گفت:
- تو هم که همش آبغوره بگیر!
میثم بهش چشم غره رفت و رو به من گفت:
- می خوای برو تو اتاقت استراحت کن تا موقعی که مامانت بیاد.
سرم رو به معنی نه تکون دادم. میثم سرش رو تکون داد و از روی تخت بلند شد و گفت:
- من می رم آب بخورم. کسی چیزی نمی خواد؟
میثاق:
- یه کم تخمه بیار.
من:
- ظرف آجیل روی میز آشپزخونه اس.
میثم باشه ای گفت و از اتاق خارج شد. به محض خروجش رو به میثاق گفتم:
- منظورت چی بود؟!
میثاق با پوزخندی گفت:
- ندیدی چقدر خونسرده؟ انگار می دونست که قرار نیست دوربینی کار گذاشته بشه. من اگه جای تو بودم زنگ می زدم به دوستم و می پرسیدم.
با تعجب گفتم:
- یعنی محدثه خبر داره؟
پوفی کرد و گفت:
- منظورم سروشتونه.
- آهان!... باشه.
و سریع به سروش زنگ زدم. بعد از کلی بوق خوردن، با صدایی گرفته جواب داد:
- بله؟
romangram.com | @romangram_com