#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_30
-خب..خب اشتباه شد می شه ولم کنید.
آروم پس گردنی بهم زد.
-انقدر تکون نخور بچه.
از کاراش سر در نمی آوردم نه به اون عصبانیتش نه به الان
چند دقیقه تو بغلش بودم ولم کرد رو کرد بهم.
-احساس می کنم که راست گفتی وای بحالت که ببینم بهم دروغ می گی.
یکم نگام کرد از اتاق زد بیرون هوف از دستش خلاص شدما نکبت.
نشستم رو تخت واقعا بعضی وقتا نمی تونم آرسامو درک کنم در زده شد صدف اومد تو.
-سلام خوبی چیزی شده؟
-تو سالمی؟
-وا چرا نباید سالم باشم مگه اتفاقی افتاده؟
-دختر نمی دونی چی شده که.
-چی شده مگه.
-وقتی که آقا اومد معصومه بدو،بدو رفت پیشش در موردت نمی دونم چی داشت می گفت.
-می دونم،باید فکر می کردم که یک نقشه ای داره.
-مواظب خودت باش تو نمی شناسیش ذات پلیدی داره.
-چرا آقا بیرونش نمی کنه؟
-چقدر ساده ای فکر می کنی پیش آقا ذاتشو نشون می ده.
-بیخیال هر چی بهش فکر کنیم بدتره.
-اوهوم.
یکم با صدف حرف زدم که گفت کار داره رفت حوصلم سر رفته بود رمانمم که تموم کردم حوصله
ندارم یکی دیگه بخونم.
رفتم تو تراس بیرونو نگاه کردم بخاطر اینکه شب شده بود باغ یکم ترسناک بود ولی هوس کردم یکم برم تو باغ.
لباس مناسب پوشیدم رفتم پایین از عمارت زدم بیرون
به طرف پشت عمارت رفتم اونجا کسی نبود.
رو زمین نشستم چقدر اینجا باحاله حیف که صاحبش یه دیونس تنفری که به آرسام دارم فکر نکنم به کسی داشته باشم شخصیت مجهولی داره
از وقتی اومدم یکی از خانوادشو ندیدم.
یهو یاد اون پسره تو پارک
افتادم چقدر بد حرف زده بود یعنی واقعا فکر کرد من میخوام خودمو بهش بچسبونم ولی تو چشماش غم عجیبی بود.
romangram.com | @romangraam