#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_31
هوف بیخیال من چرا دارم به این چیزا فکر می کنم چند دقیقه دیگه نشستم بلند شدم به سمت عمارت رفتم.
وقتی داخل عمارت شدم با آرسام روبهرو شدم.
-کجا بودی؟
-یکم رفته بودم تو باغ قدم بزنم.
-از این به بعد بدون اجازه نرو حالا برو تو اتاقت.
-چشم.
از پله ها بالا رفتم آرسامم پشتم می اومد وقتی رسیدم به در اتاقم برگشتم طرفش.
-شب بخیر آقا.
-شب خوش خانوم کوچولو.
رفتم تو اتاقم اصلا خوشم نمیاد انقدر خودمونی حرف می زنه ایش لباسمو عوض کردم مسواک زدم گرفتم خوابیدم.
از اون موضوع چند هفته که می گذره از اون روز که رفتم بیرون دیگه نذاشت پامو بیرون عمارت بزارم فقط دو سه بار بردتم دکتر که ببینه حالم خوبه یا نه که دیگه من نمی رم دلیلی نداره وقتی نمی زاره برم بیرون
باهاش برم دکتر.
دستم خوب شده بود جاشم نموند دیگه معصومه پا پیچم نشد.
سعی می کردم زیاد با آرسام روبهرو نشم صبح صبحونش رو می بردم حمومو آماده می کردم وقتی بیدارش می کردم از اتاق می زدم بیرون
وقتی می رفت اتاقشو تمیز می کردم.
هوف چرا انقدر اتاقش کثیف بود این که همیشه مرتب بود
صدای تلفنم بلند شد یک لبخند اومد به لبم،سارا بود.
-سلام عشقم خوبی؟
-فدات بد نیستم تو خوبی؟
-قربانت.
-آنیما امروز باید بیای بیرون.
-نمی تونم سارا.
-یعنی چی نمی تونم هر وقت بهت می گم همینو می گی من حالیم نیست امروز با هم می ریم بیرون.
-سار...
پرید وسط حرفم.
-سارا نداریم ساعت پنج منتظرتم پارک همیشگی فعلا.
حتی اجازه نداد چیز بگم وای من الان چی کار کنم هر چی بهش زنگ می زدم جواب نمی داد.
الان آرسام که نیست چطور ازش اجازه بگیرم؟
اگه بود هم فکر نکنم اجازه
romangram.com | @romangraam