#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_28
-هر چی حرمت سنو سالتونو نگر داشتم بسه شما فکر می کنید کی هستین که هی دستور می دین آقا گفتن کار نکنم فکر نکنم به شما مربوط باشه.
از عصبانیت قرمز شده بود
- دختره آشغال می دونم باهات چی کار کنم برای من
چرتو پرت تلاوت می کنی بدبختت می کنم.
بعد این حرف از اتاق زد بیرون واقعا از دستش خسته شده بودم هر چی با خودم می گم صبر داشته باش اما تمومش نمی کنه مثلا می خواد چی کار کنه.
یک وقت نره به آرسام بگه
ن باو مثلا چی می خواد بگه خود آرسام گفت فقط خدمتکار شخصیشم
بازم خدا به خیر بگذرونه
رو تخت دراز کشیدم حوصلم سر رفته بود از کتابخونه یه رمان برداشتم خوندم آخ چقدر رمانه خوب بود.
ساعتو نگاه کردم زمان ناهار بود در زده شد صدف اومد تو.
-بیا آنیما معصومه
نمی ذاشت چیزی بیارم یواشکی آوردم.
لبخند بهش زدم.
-ممنون.
-خواهش.
از اتاق زد بیرون شروع کردم به خوردن صدف اومد سینی غذا رو برد چشمام خمار شده بود خوابم میاد گرفتم خوابیدم.
وای صدای چیه از جام بلند شدم از پایین سرو صدا می اومد لباسمو عوض کردم شب شده بود فکر کنم آرسام اومد و این یعنی بدبختی
با زحمت درو باز کردم
وقتی رفتم پایین دیدم که معصومه یک چی داره برای آرسام تعریف می کنه اون هر لحظه قرمز تر می شه.
یعنی معصومه داره چی بهش می گه امروز که اتفاق خاصی نیفتاد یهو یاد دعوای که باهاش کردم افتادم تهدیدم کرده بود.
نه آنیما مثلا می خواد چی بگه تو که کاری نکردی
یهو نگاه آرسام بهم افتاد از ترس خشکم زده بود
معصومه رو کنار زد داشت می رفت اومد طرفم نه خدا بدبخت شدم.
نمی دونم دقیقا از کجا این فکر به مغزم رسید
زود رفتم از پله ها بالا میرفتم بالا آرسام هم پشتم می اومد
رسیدم به اتاقم
می خواستم درو ببندم که با پاش مانع شد
هر چی زور می زدم نمی شد آخه زور من کجا زور آرسام کجا
با قدرت در رو هول داد که افتادم زمین آرسام با چشمای قرمز شده وارد شد.
romangram.com | @romangraam