#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_123

صداش خشن شده بود.

-می شه لال شی راجب مرگ حرف نزنی.

سرمو عقب کشیدم که دستش از لبم جدا شد.

-حرف حق تلخه آقا آرسام.

دستشو تو مو هاش فرو کرد.

-الان می گی چی کار کنم؟

-اخلاق تو عوض کن.

یکم نگام کرد گفت:

-باشه سعی می کنم تو هم انقدر لج نکن.

لباش و گذاشت رو لبم ایندفعه منم باهاش همراهی کردم بعد چند دقیقه بی میل سرشو عقب برد.

-خوب بخوابی خانومی.

-تو هم.

بلند شد از اتاق بیرون بره

گفتم:

-آرسام.

برگشت طرفم منتظر نگام کرد کثافت یه جانم از دهنش بیرون نمی یاد.

آنیما:فردا می خوام برم پیش بابام.

یه چشم غره بهم رفت و گفت:

-چرا حالیت نیست اون مهند بی همه چیز الان دنبال

انتقامه درضمن فردا راجب خانوادتم برام توضیح می دی.

سرمو تکون دادم که از اتاق بیرون رفت رو تخت دراز کشیدم هوف از دست این آرسام خب اون تلفن لامصبو بده به سارا زنگ بزنم.

تا الان فکر کنم خیلی نگرانم شد ساعت و نگاه کردم سه شب بود.

چشمامو بستم بعد چند دقیقه به خواب رفتم،صبح با نور خورشید بیدار شدم

دستام و از دوطرف کشیدم

اوخیش چندماه بود انقدر راحت نخوابیده بودم.

از جام بلند شدم به طرف سرویس بهداشتی رفتم وقتی اومدم بیرون لباس مناسب پوشیدم روبه رو آیینه یکم به خودم رسیدم.

ناسلامتی آقامون پایینه نباید

مثل میت برم که،از پله ها پایین رفتم به طرف سالن غذا خوری حرکت کردم.

آرسام در حال خوردن صبحانه بود در همون حال روزنامه می خوند پسره عنتر منتظر من نموند اصلا بعضی وقتا به اینکه دوستم


romangram.com | @romangraam