#اغوا_شده_پارت_49
یگانه: واقعا میخوای خودت رو تحویل بدی؟ پس چرا فرار کردی؟
کاموس: این طبیعت هر موجود زنده ای که موقع خطر از اون محل فرار کنه،منم مثل تموم آدمای دیگه ترسیدم .....درست مثل اون روزی که دخترم رو توی وان دیدم که غرق شده ،و اون که توی خون خودش .........همه چیز برای من تموم شده ست فقط خودم رو گول میزدم که میتونم راهی پیدا کنم برای درست کردن همه چیز ،خیلی اتفاقا با گذر زمان و فرار کردن درست نمیشن بلکه بدترم میشن.......بهتره قبول کنم با انتخاب اشتباهم زندگیم رو جهنم کردم.
صحنه آخر
کاموس کیف دستی کوچیکش به همراه کتش خون آلودش رو از گوشه اتاق برداشت. نگاهش به پارگی بزرگ آستین افتاد، توی نور نگهش داشت .پارگی اونقدری زیاد بود که دیگه قابل استفاده نبود .به گوشه اتاق پرتش کرد و به سمت در برگشت ،یگانه توی چارچوب در ایستاده بود و بهش نگاه میکرد .کیف دستی کوچیکش رو لمس کرد ،تنها چیزهایی که همراه خودش آورده بود مدارکش و یک دفترچه کوچیک قدیمی بود
دفترچه رو بیرون آورد و برگشت به سمت پنجره ،پرده های توری ساده رو کنار زد .آفتاب به بالاترین نقطه رسیده بود
پنجره رو باز کرد ،هوای خنک پوست صورتش رو نوازش میداد .دفترچه کوچیک قهوه ای رنگ رو لمس کرد
_تنها زمانی به اون آرامش میرسم که بتونم مادرم رو ببینم و ازش معذرت بخوام.چرا یگانه اونقدر زمان زود میگذره که نمیتونی برگردی حتی یه گوشه ای از کارت رو درست کنی، چرا من نمیتونم چیزی رو درست کنم ......اگر کلمات دنیای عواطف رو با خودشون به دوش میکشن چرا پس نمیتونن اتفاقی رو درست کنن ،من اگر مجبور باشم از تمام دنیا عذرخواهی میکنم ولی میخوام که همه چیز درست بشه .....میخوام که برگردم به زمانی که اونقدر کوچیک بودم که دنیای امن زندگیم تو بغل مادرم بود کسی که هم برام مادری کرد هم پدری ولی من چطور جواب زحمتاش رو دادم .......با دق دادنش (قطره اشکی از گوشه چشمش روی دفترچه چکید) شغل سختی رو انتخاب کردم تا بتونم کسی باشم که برای نجات مملکت و مردمش زحمت میکشه .....میخواستم کسی باشم که مادرم بهم افتخار کنه ،میخواستم اون فرزندی باشم که همیشه میخواست باشم.آرزوش بود من به درجات بالا برسم .....این دفترچه رو خودش برام درست کرده بود .میگفت هر زمانی اونقدر دلت گرفت که نتونستی حرف بزنی ،نتونستی آروم بگیری بنویس .شاید امروز آخرین روزی باشه که فرصت کنم نگاهی به گذشته و حالم بندازم ،همین الان هم دیر شده ......همین جا که ایستادم و منتظرم تا ببینم سرنوشت من طلوعی دوباره رو میبینه یا نه! میخوام ...........
صدایی بلند توی اتاق پیچید کاموس وحشت زده سرش رو برگردوند به سمت در میله ای و سرد
_کاموس کیه؟...........ملاقاتی داری
دفترچه رو توی دستاش محکم نگه داشت وبلند شد،راهروی سرد و خالی زندان براش اونقدر ازار دهنده بود که سعی میکرد نگاه نکنه جایی ایستاده که خودش مجرما رو راهیش میکرد .با دیدن صورت اشنا یگانه به سمتش حرکت کرد
_سلام
_سلام خوبی؟ چقدر لاغر شدی تو این چند هفته
_سپهر خوبه؟بهرام؟
_سپهر خیلی خوبه میخواست بیاد ببینتت ولی نمیشد ،با بهرام حرف زدم بعد آخرین باری که توی دادگاه دیدتت و احضاراتت رو شنید ،همت کرده کمکت کنه و خب...........(سرش رو پایین انداخت )
_چی!
romangram.com | @romangram_com