#دل_من_دل_تو_پارت_96
-خب پس بگو همون خانم حواسشو جمع کنه!
خندید و دیگه حرفی نزد بعد اینکه آب انار من و قهوه ی داییش که فامیلیش صالحی بود تموم شد پا شدیم و بدون هیچ حرفی دنبالشون میرفتم... رفتیم توی پارکینگ و سوار نشدم تا رامتین بگه! نمیخواستم فکر کنه خیلی هولم! در جلو رو باز کرد که من بشینم با اخمی ظریف گفتم:
-من عقب میشینم...
با چشمای گرد:
-چرا؟!
-عقل درست میگه بزرگترا احترامشون واجب تره، آقای صالحی جلو میشینن!
صالحی لبخندی زد و گفت:
-نه دخترم مهم نیست بشین..
-نه نمیشه من میرم عقب!
بعد هم در عقب رو بازکردم و نشستـم،در رو بستم و از پنجره به بیرون خیره شدم! رامتین ساکت شده بود،معلوم نیست چه مرگشه شده باز! دایی هم جلو نشست و رامتیـن آهنگ ملایمی گذاشـت! چشمام رو بستم... ذهنم در گیر بود،دو روزِ ببین به چه راهی رفتم... اما ته تهش خوشحال بودم چون اولا نه کار داشتم نه خونه حداقل اینجوری میتونستم یه جوری واسه خودم بعدها خونه پیدا کنم و سر کار برم تا اون موقع خدا بزرگ بود... هم اینکه میدونستم راهی که دارم ازش میرم پر از جاده و خطره! اما... از این یکنوختی هم خسته شده بودم شاید یکم زندگیم هیجان میگرفت! از طرفیـم.. خانوادم رو میخواستم! صدای موسیـقی لایـت گوشام رو نوازش میداد.. لبخند محوی بر لبام نقش بسته بود... یک لحظه اتفاق بین من و عرفان و سایه یادم اومد.. همون لبخندیم که داشتم از بین رفت و اخم جاش رو پر کرد! نمیدونم ولی یه جورایی از سایه بدم میومد حداقل از اون انتظار نداشتم! اون که میدونست من هرگز دم به تله نمیدم اونم به کی! آدمی عین عرفان؟! هرگز! حالم از همشون بهم میخورد! عرفان هم یکی بود عین همه! پوزخندی نشست روی لبم نفسی عمیق کشیدم و عطر تلخی مشامم رو پر کرد... عطر رامتین بود..
***
به هرحال.. آب دهنم رو قورت دادم و بلاخره زد رو ترمز! با این حرکتش چشمام رو سریع باز کردم و دیدم که رسیدیم،یکم قلبم تند تند میزد معلوم نبود میخوان اینجا چه خاکی بریزن تو سرم.پیاده شدم و همراه با رامتیـن میرفتم ساکت بود و حرفی نمیزد، صالحی در رو باز کرد و رفتیم تو! با دیدن یه دختره که روی صندلی نشسته بودو آرایش نسبتاً غلیـظی داشت سرفه کردم و سرش برگشت سمت ما با دیدن رامتیـن نیشش تا شقیقهاش باز شد! حالم رو بد می کرد جلفِ خود نمای خود شیرین! گفت:
-سلام آقای صالحی سلام آقای علوی! خوش اومدین کاری داشتین؟!
صالحی سری به نشونه ی سلام تکون داد و رامتین اخماش توی هم شد:
-سلام ببخشید خانم شفیعی کجاست؟
-توی دفترشون هستن کارشون دارین؟!
پ نه پ اومدیم خواستگاری تو! دلم میخواست این رو بهش بگم اما جلوی زبونم رو گرفتم،آخه حرفا میزنه! ولی کلا لالمونی گرفته بودم و حوصله ی حرف زدن نداشتم کنار رامتین وایستادم و یه تای ابروی قهوه ای دختره رفت بالا و توی نگاهش حرص دیدم! پوزخندی زدم و همراهشون رفتم توی دفتر شفیعی، دیو دو سر نبینم خیلی خوب میشه!
در رو بعد از زدن سه تق و بفرمایـید شفیعی باز کردیم و رفتیم تو! اوه لالا! الان فکر میکردم با یه خانم 40 یا 50 ساله مواجه میشم! این ته تهش میخوره 34 باشه! چشمای قهوه ای و صورتی گرد و موهای مشکی! مقنعه ای مشکی گذاشته بود و لبایی که با رژ لب قرمز به حالت پروتز در آورده بود ! یه تای ابروهام رفتن بالا و سلامی زمزمه کردم و به گرمی شنیدم:
romangram.com | @romangram_com