#دل_من_دل_تو_پارت_80


سری تکون داد:

-ببین از هیچی نترس پلیس نمیذاره دار و دسته ی اون پارسا بهت آسیبی برسونن! مطمئن باش! پس نترس و حرف بزن!

بی تفاوت گفتم:

-من جز از خدا از هیچ احدی نمیترسم... هر چی بدونم میگم فقط یه مورد مشکوک بود!

چشماش از هیجان گرد شد و هیجان زده گفت:

-خب؟!

-یه دختره بود به اسم صدف... یادمه راجبه یه عملیاتی حرف میزدن و صدف نصف عملیات رو میخواست قرار بود یک سوم بهش بدن آخه ! نمیدونم حالا چه عملیاتی بود حالا! بعدش صدف تهدیدش کرد که لوش میده! خیلیم شبیه الاغای زر زرو بود!

نزدیک بو خندش بگیره مشخص بود از جمله ی آخرم داره خندش رو میخوره! اما من سرد بودم و بی تفاوت... طبق معمول اخم و کرده بودم همون آرامشی که از پسرا متنفرهو عین آدم باهاشون صحبت نمیکنه! :

-صدف؟! صدف رادمهر؟! اون.. اون اونجا چیکار میکرد؟! باید حدس میزدم که دستش با پارسا توی یه کاسس... دختر عموی دشمن اصلی ما و دختر کسی که سالهاست دنبالشیم...

یه تای ابروم رفت بالا:

-حالا من چه خاکی بریزم تو ملاجم؟! رخصت نمیدین ما بریم؟!

-نه هنوز مونده! تموم اعترافاتت رو بنویس امضا کن! هر چی راجب پارسا میدونی!

-خب! میگم نکنه من رو هم میخواین بفرستین تو حلوفدونی؟!

-فعلا که شواهد بر علیهته.. اون همه حشیش تو کولت بوده.

-د بی مصب دارم میگم اونا مال پارسا بود!

-از کجا معلوم همکارش نبوده باشی!

بر و بر نگاهش کردم و در کمال گستاخی گفتم:

-چه پلیس زبون نفهمیم هستی آخه! د من مغز خر خوردم بیام پتش رو بریزم رو آب و اینارو برات بگم ؟ تو رو خدا یکم فکر کن بعد زر بزن!

romangram.com | @romangram_com