#دل_من_دل_تو_پارت_101


-ندارم...

-اوه متاسفم عزیزم قصد ناراحت کردنت رو نداشتم...

-ایراد نداره...

نفسی عمیق کشیدم و سکوت کردم و چشمام رو بستم تا کمی از خستگیم در بره..

با صدای ماریانا از خواب بیدار شدم و آروم چشمام رو باز کردم.. توی پارکینگ بودیـم... با ببخشیدی بلند شدم و کولم رو پشتم انداختم دستی به صورتم کشیدم بدنم سبک شده بود با همین یه ذره خواب! همراهش به سمت آسانسور رفتم و دکمه رو زد و وارد شدیـم... در آسانسور بسته شد و لبخندی روی لبای ماریـانا بود! قدم ازش یه ذره کوتاه تر بود.. در آسانسور باز شد و جفتمون زدیم بیرون.. دوتا پله رو بالا رفتیم و کلید رو انداخت و وارد شدیم برقا خاموش بود و برای کلید برق برو زد و من هم وارد شدم در رو بستم و از راه رو سمت راست آشپزخونه ی اپن بود و سمت راست بعد دوتا پله پایین رفتن حال و پذیرایی بود یه سری مبل به دیوار چسبیده ی قهوه ای و زرد بودن و دور یه میز مستطیلی چوبی گذاشته شد بود و این کنارش بالکن بود این طرف بالکن دیوار داشت و میز ناهار خوری 12 نفره وجود داشت و باید دوتا پله میرفتی بالا تا به اونجا برسی پایین پلها سمت چپ مبل های شیکی بودن و تی وی ال سی دی بزرگی هم همراه با میز تلوزیون به دیوار چسبیده بود گوشه، کنار ها هم پر بود از گلدون گل و کاکتوس... نفسی عمیق کشیدم چشمم چرخید به سمت اتاق خواب هایی که ته خونه بودن و یکی سمت چپ یکی سمت راست کنار ترینشون هم حموم و دست شویی بود خونه ی شیکی داشت... همون جور عین اجل معلق وایستاده بودم و ماریانا لبخندی زد:

-راحت باش عزیزم من میرم چایی دم کنم میخوری دیگه؟!

-فرق نمیکنه..

لبخندی زد و من هم نشستم روی مبل و با انگشتام ور میرفتم هر کی ندونه فکر میکنه خجالتیم!! اما نمیخواستم پررو بازی در بیارم... نفسی عمیق کشیدم و بعد از ده دقیقه حوصلم حسابی سر رفت و با صدای ماریانا سرم رو بالا گرفتم که نشست کنارم:

-چرا تی وی رو روشن نمیکنی؟! حوصلت سر میرها...

-نه همه چیز خوبه...

-خب خدا رو شکر شام چی میخوری؟!

-هیچ فرقی نداره..

-ا! خیر سرم مهمونی!

-مگه مهمونا خورشت رو تعیین میکنن؟! از کی تاحالا؟!

خندید و گفت:

-حالا بیا امشب رسم شکنی کنیم! با لازانیا چطوری؟؟!

-دوست دارم..

-خوبه پس! من برم شام رو درست کنم..

romangram.com | @romangram_com