#دل_من_دل_تو_پارت_102
سری تکون دادم و رفت.. نفسی عمیق کشیدم و چشمم روی عکسای دیوار که به صورت پله ای شکل نصب شده بود.. دوتای اول از بالا عکس یه پسر بچه بود و دوتای پایین یکی یه مرد خوشگل بود همراه ماریانا تو بغل هم... پایینی هم همون مرد با اون پسر... مرد جذایبی بود اما تاثیری روم نداشت.. فکر کنم برادر ماریانا باشه چون حلقه ای توی دستش ندیدم... شونه ای بالا انداختم و تصمیم گرفتم برم کمک ماریـانا... بلند شدم و رفتم کمکش :
-ا دست بزنی به اینا میکشمت شما مهمونی ها...
-حالا میخوام کمک کنم این جوری حوصلم سر نمیره!
-تو که الان گفتی حوصلم سر نرفته!
-یهویی شعلش زیاد شد سر رفت!
خندید و نگاهی گیرا بهم انداخت... یه تای ابروم پرید بالا:
-اومدی نمایشگاه؟! دیدن دارم من آخه؟!
-اوهوم....
همراه هم شام درست میکردیم...حدود بیست دقیقه لازانیاها توی فر بودن و من و ماریانا میز رو میچیدیم حالا انگار چند نفر هستیم! ماریانا شالش رو برداشته بودم و موهای حالت داره مشکیش رو باز گذاشته بود گفت:
-تو چرا اینقدر معذبی دخی؟! شالتو بردار!
یه تای ابروم رو بالا فرستادم:
-داداشت نمیاد خونه؟!
چشمای قهوه ایش گرد شد و دوتا تای ابروهای مشکیش بالا پریدن:
-داداش؟! من از کی تاحالا برادر شدم خودم نمیدونم؟!
اشاره ای به اون عکسا کردم... خندش به یه لبخند تلخ تبدیل شد.. حلقه زدن اشک توی چشماش باعث تعجبم بود:
-برادرم نیست... همسرم بود ...
گوشه ی لبم رو گزیدم..:
-ببخشید انگار نباید این بحث رو پیش میکشیدم...
romangram.com | @romangram_com